غزل شماره ۱۴۷۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
از اول امروز چو آشفته و مستیم
آشفته بگوییم كه آشفته شدستیم
آن ساقی بدمست كه امروز درآمد
صد عذر بگفتیم و زان مست نرستیم
آن باده كه دادی تو و این عقل كه ما راست
معذور همی‌دار اگر جام شكستیم
امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم
صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم
رندان خرابات بخوردند و برفتند
ماییم كه جاوید بخوردیم و نشستیم
وقت است كه خوبان همه در رقص درآیند
انگشت زنان گشته كه از پرده بجستیم
یك لحظه بلانوش ره عشق قدیمیم
یك لحظه بلی گوی مناجات الستیم
از گفت بلی صبر نداریم ازیرا
بسرشته و بر رسته سغراق الستیم
بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج
ما بوالعجبانیم نه بالا و نه پستیم
خاموش كه تا هستی او كرد تجلی
هستیم بدان سان كه ندانیم كه هستیم
تو دست بنه بر رگ ما خواجه حكیما
كز دست شدستیم ببین تا ز چه دستیم
هر چند پرستیدن بت مایه كفر است
ما كافر عشقیم گر این بت نپرستیم
جز قصه شمس حق تبریز مگویید
از ماه مگویید كه خورشیدپرستیم

بادهتبریزجامخراباتخورشیدرقصرندانزلفساقیصبرعشقعقلمستهستی


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید