غزل شماره ۱۳۸۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
هین خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم
هر كس كه او مكی بود داند كه من بطحاییم
زان لاله روی دلستان روید ز رویم زعفران
هر لحظه زان شادی فزا بیش است كارافزاییم
مانند برف آمد دلم هر لحظه می كاهد دلم
آن جا همی‌خواهد دلم زیرا كه من آن جاییم
هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی‌خویشتر
خواهی بیا در من نگر كز شید جان شیداییم
آن برف گوید دم به دم بگذارم و سیلی شوم
غلطان سوی دریا روم من بحری و دریاییم
تنها شدم راكد شدم بفسردم و جامد شدم
تا زیر دندان بلا چون برف و یخ می خاییم
چون آب باش و بی‌گره از زخم دندان‌ها بجه
من تا گره دارم یقین می كوبی و می ساییم
برف آب را بگذار هین فقاع‌های خاص بین
می جوشد و بر می جهد كه تیزم و غوغاییم
هر لحظه بخروشانترم برجسته و جوشانترم
چون عقل بی‌پر می پرم زیرا چو جان بالاییم
بسیار گفتم ای پدر دانم كه دانی این قدر
كه چون نیم بی‌پا و سر در پنجه آن ناییم
گر تو ملولستی ز من بنگر در آن شاه زمن
تا گرم و شیرینت كند آن دلبر حلواییم
ای بی‌نوایان را نوا جان ملولان را دوا
پران كننده جان كه من از قافم و عنقاییم
من بس كنم بس از حنین او بس نخواهد كرد از این
من طوطیم عشقش شكر هست از شكر گویاییم

جامحیاتخروششیرینطوطیعشقعقلغوغالالهملولیقین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید