غزل شماره ۱۳۵۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
تو را سعادت بادا در آن جمال و جلال
هزار عاشق اگر مرد خون مات حلال
به یك دمم بفروزی به یك دمم بكشی
چو آتشیم به پیش تو ای لطیف خصال
دل آب و قالب كوزه‌ست و خوف بر كوزه
چو آب رفت به اصلش شكسته گیر سفال
تو را چگونه فریبم چه در جوال كنم
كه اصل مكر تویی و چراغ هر محتال
تو در جوال نگنجی و دام را بدری
كه دیده است كه شیری رود درون جوال
نه گربه‌ای كه روی در جوال و بسته شوی
كه شیر پیش تو بر ریگ می‌زند دنبال
هزار صورت زیبا بروید از دل و جان
چو ابر عشق تو بارید در بی‌امثال
مثال آنك ببارد ز آسمان باران
چو قبه قبه شود جوی و حوض و آب زلال
چه قبه قبه كز آن قبه‌ها برون آیند
گل و بنفشه و نسرین و سنبل چو هلال
بگویمت كه از این‌ها كیان برون آیند
شنودم از تكشان بانگ ژغرغ خلخال
ردای احمد مرسل بگیر ای عاشق
صلای عشق شنو هر دم از روان بلال
بهل مرا كه بگوییم عجایبت ای عشق
دری گشایم در غیب خلق را ز مقال
همه چو كوس و چو طبلیم دل تهی پیشت
برآوریم فغان چون زنی تو زخم دوال
چگونه طبل نپرد بپر كرمنا
كه باشدش چو تو سلطان زننده و طبال
خود آفتاب جهانی تو شمس تبریزی
ولی مدام نه آن شمس كو رسد به زوال

آتشآسمانبنفشهتبریزجهاندیدهسلطانسنبلعاشقعشقفالنسرینهلالچراغ


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید