غزل شماره ۱۳۱۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بباید عشق را ای دوست دردك
دل پردرد و رخساران زردك
ای بی‌درد دل و بی‌سوز سینه
بود دعوی مشتاقیت سردك
جهان عشق بس بی‌حد جهانست
تو داری دیدگان نیك خردك
چه داند روستایی مخزن شاه
كماج و دوغ داند جان كردك
بجز بانگ دفت نبود نصیبی
چو هستی چون خصی در روز گردك
اگر خواهی كه مرد كار گردی
ز كار و بار خود شو زود فردك
چو چیزی یافتی خود را تو مفروش
به پیش هر دكان مانند قردك
كه دعوی مردیت بی‌جان مردان
بدان آرد كه گویندت كه مردك
اگر ناگاه مردی پیش افتد
به خون خود دری كاری نبردك
تو دیده بسته‌ای در زهد می‌باش
به تسبیح و به ذكر چند وردك
مكن شیخی دروغی بر مریدان
ار آن ناز و كرشمه ای فسردك
شه شطرنجی ار تو كژ ببازی
به شمس الدین تبریزی تو نردك

تبریزتسبیحجهاندوستدیدهسینهشیخعشقهستی


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید