غزل شماره ۱۲۵۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
اندك اندك راه زد سیم و زرش
مرگ و جسك نو فتاد اندر سرش
عشق گردانید با او پوستین
می‌گریزد خواجه از شور و شرش
اندك اندك روی سرخش زرد شد
اندك اندك خشك شد چشم ترش
وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد
راند عشق لاابالی از درش
اندك اندك شاخ و برگش خشك گشت
چون بریده شد رگ بیخ آورش
اندك اندك دیو شد لاحول گو
سست شد در عاشقی بال و پرش
اندك اندك گشت صوفی خرقه دوز
رفت وجد و حالت خرقه درش
عشق داد و دل بر این عالم نهاد
در برش زین پس نیاید دلبرش
زان همی‌جنباند سر او سست سست
كمد اندر پا و افتاد اكثرش
بهر او پر می‌كنم من ساغری
گر بنوشد برجهاند ساغرش
دست‌ها زان سان برآرد كسمان
بشنود آواز الله اكبرش
میر ما سیرست از این گفت و ملول
دركشان اندر حدیث دیگرش
كشته عشقم نترسم از امیر
هر كی شد كشته چه خوف از خنجرش
بترین مرگ‌ها بی‌عشقی است
بر چه می‌لرزد صدف بر گوهرش
برگ‌ها لرزان ز بیم خشكی اند
تا نگردد خشك شاخ اخضرش
در تك دریا گریزد هر صدف
تا بنربایند گوهر از برش
چون ربودند از صدف دانه گهر
بعد از آن چه آب خوش چه آذرش
آن صدف بی‌چشم و بی‌گوش است شاد
در به باطن درگشاده منظرش
گر بماند عاشقی از كاروان
بر سر ره خضر آید رهبرش
خواجه می‌گرید كه ماند از قافله
لیك می‌خندد خر اندر آخرش
عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
لاجرم سرگین خر شد عنبرش
ملك را بگذاشت و بر سرگین نشست
لاجرم شد خرمگس سرلشكرش
خرمگس آن وسوسه‌ست و آن خیال
كه همی خارش دهد همچون گرش
گر ندارد شرم و واناید از این
وانمایم شاخ‌های دیگرش
تو مكن شاخش چو مرد اندر خری
گاو خیزد با سه شاخ از محشرش

اندیشهجهانحدیثخرقهخیالساغرصوفیعاشقعشقملولچشمگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید