غزل شماره ۱۱۳۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بیار ساقی بادت فدا سر و دستار
ز هر كجا كه دهد دست جام جان دست آر
درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست
روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار
بیار جام كه جانم ز آرزومندی
ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و قرار
بیار جام حیاتی كه هم مزاج توست
كه مونس دل خسته‌ست و محرم اسرار
از آن شراب كه گر جرعه‌ای از او بچكد
ز خاك شوره بروید همان زمان گلزار
شراب لعل كه گر نیم شب برآرد جوش
میان چرخ و زمین پر شود از او انوار
زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی
كه جان‌ها و روان‌ها نثار باد نثار
بیا كه در دل من رازهای پنهانست
شراب لعل بگردان و پرده‌ای مگذار
مرا چو مست كنی آنگهی تماشا كن
كه شیرگیر چگونست در میان شكار
تبارك الله آن دم كه پر شود مجلس
ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار
هزار مست چو پروانه جانب آن شمع
نهاده جان به طبق بر كه این بگیر و بیار
ز مطربان خوش آواز و نعره مستان
شراب در رگ خمار گم كند رفتار
ببین به حال جوانان كهف كان خوردند
خراب سیصد و نه سال مست اندر غار
چه باده بود كه موسی به ساحران درریخت
كه دست و پای بدادند مست و بیخودوار
زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف
كه شرحه شرحه بریدند ساعد چو نگار
چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس
كه غم نخورد و نترسید ز آتش كفار
هزار بارش كشتند و پیشتر می‌رفت
كه مستم و خبرم نیست از یكی و هزار
صحابیان كه برهنه به پیش تیغ شدند
خراب و مست بدند از محمد مختار
غلط محمد ساقی نبود جامی بود
پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار
كدام شربت نوشید پوره ادهم
كه مست وار شد از ملك و مملكت بیزار
چه سكر بود كه آواز داد سبحانی
كه گفت رمز اناالحق و رفت بر سر دار
به بوی آن می‌شد آب روشن و صافی
چو مست سجده كنان می‌رود به سوی بحار
ز عشق این می خاكست گشته رنگ آمیز
ز تف این می آتش فروخت خوش رخسار
وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز
حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار
چه ذوق دارند این چار اصل ز آمیزش
نبات و مردم و حیوان نتیجه این چار
چه بی‌هشانه میی دارد این شب زنگی
كه خلق را به یكی جام می‌برد از كار
ز لطف و صنعت صانع كدام را گویم
كه بحر قدرت او را پدید نیست كنار
شراب عشق بنوشیم و بار عشق كشیم
چنانك اشتر سرمست در میان قطار
نه مستیی كه تو را آرزوی عقل آید
ز مستی كه كند روح و عقل را بیدار
ز هر چه دارد غیر خدا شكوفه كند
از آنك غیر خدا نیست جز صداع و خمار
كجا شراب طهور و كجا می انگور
طهور آب حیاتست و آن دگر مردار
دمی چو خوك و زمانی چو بوزنه كندت
به آب سرخ سیه روی گردی آخر كار
دلست خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفتست طبع بدكردار
چو اندكی سر خم را ز گل كنی خالی
برآید از سر خم بو و صد هزار آثار
اگر درآیم كثار آن فروشمرم
شمار آن نتوان كرد تا به روز شمار
چو عاجزیم بلا احصیی فرود آریم
چو گشت وقت فروداشت جام جان بردار
درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی
كه آفتاب از آن شمس می‌برد انوار

آتشاسرارامانبادهبستانتبریزتماشاتیغجامجرعهجوانحیاتخداخرامانخمارزمینساحرساغرساقیسبزهشرابشمعصافیصبرصنعتطربعشاقعشقعقلغمازلطفلعلمحرممستمطربنگارهشیارهمدمپنهانگلزار


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید