غزل شماره ۸۸۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آه كه بار دگر آتش در من فتاد
وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد
آه كه دریای عشق بار دگر موج زد
وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد
آه كه جست آتشی خانه دل درگرفت
دود گرفت آسمان آتش من یافت باد
آتش دل سهل نیست هیچ ملامت مكن
یا رب فریاد رس ز آتش دل داد داد
لشكر اندیشه‌ها می‌رسد از بیشه‌ها
سوی دلم طلب طلب وز غم من شاد شاد
ای دل روشن ضمیر بر همه دل‌ها امیر
صبر گزیدی و یافت جان تو جمله مراد
چشم همه خشك و تر مانده در همدگر
چشم تو سوی خداست چشم همه بر تو باد
دست تو دست خدا چشم تو مست خدا
بر همه پاینده باد سایه رب العباد
ناله خلق از شماست آن شما از كجاست
این همه از عشق زاد عشق عجب از چه زاد
شمس حق دین تویی مالك ملك وجود
ای كه ندیده چو تو عشق دگر كیقباد

آتشآسماناندیشهخدادیدهدیوانهسایهصبرصحراعشقفریادمستملامتچشمچشمه


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید