غزل شماره ۸۵۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفتم مكن چنین‌ها ای جان چنین نباشد
غم قصد جان ما كرد گفتا خود این نباشد
غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد
چون خرده‌اش بسوزم گر خرده بین نباشد
غم ترسد و هراسد ما را نكو شناسد
صد دود از او برآرم گر آتشین نباشد
غم خصم خویش داند هم حد خویش داند
در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد
چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی
كی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد
در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش
آن را خدای داند هر كس امین نباشد
هر كس كه او امین شد با غیب همنشین شد
هر جنس جنس خود را چون همنشین نباشد
ای دست تو منور چون موسی پیمبر
خواهم كه دست موسی در آستین نباشد
زیرا گل سعادت بی‌روی تو نروید
ایاك نعبد ای جان بی‌نستعین نباشد

آتشآستینخدازمینزهرههمنشین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید