غزل شماره ۸۳۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
خشمین بر آن كسی شو كز وی گزیر باشد
یا غیر خاك پایش كس دستگیر باشد
گیرم كز او بگردی شاه و امیر و فردی
ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد
گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی
هر كو نخورد آبش در مرگ اسیر باشد
ای پیر جان فطرت پیر عیان نه فكرت
پیری نه كز قدیدی مویش چو شیر باشد
پیری مكن بر آن كس كز مكر و از فضولی
خواهد كه بازگونه بر پیر پیر باشد
پیری بر آن كسی كن كو مرده تو باشد
پیش جلالت تو خوار و حقیر باشد
چون موی ابروی را وهمش هلال بیند
بر چشمش آفتابت كی مستدیر باشد
آن كس كه از تكبر مالد سبال خود را
از نور كبریایی چون مستنیر باشد
عرضه گری رها كن ای خواجه خویش لا كن
تا ذره وجودت شمس منیر باشد
جلوه مكن جمالت مگشای پر و بالت
تا با پر خدایی جان مستطیر باشد
بربند پنج حس را زین سیل‌های تیره
تا عقل كل ز شش سو بر تو مطیر باشد
بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را
صد سال گرم داری نانش فطیر باشد
گر قاب قوس خواهی دل راست كن چو تیری
در قوس او درآید كو همچو تیر باشد
خاموش اگر توانی بی‌حرف گو معانی
تا بر بساط گفتن حاكم ضمیر باشد

ابرواسیرخداعقلمستهلالچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید