غزل شماره ۷۷۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلك استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت كه هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی
خسته‌ای را كه دل و دیده به دست تو سپرد
نه به یك بار نشاید در احسان بستن
صافی ار می‌ندهی كم ز یكی جرعه درد
همه انواع خوشی حق به یكی حجره نهاد
هیچ كس بی‌تو در آن حجره ره راست نبرد
گر شدم خاك ره عشق مرا خرد مبین
آنك كوبد در وصل تو كجا باشد خرد
آستینم ز گهرهای نهانی پر دار
آستینی كه بسی اشك از این دیده سترد
شحنه عشق چو افشرد كسی را شب تار
ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد
دل آواره اگر از كرمت بازآید
قصه شب بود و قرص مه و اشتر و كرد
این جمادات ز آغاز نه آبی بودند
سرد سیرست جهان آمد و یك یك بفسرد
خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است
چون برون آید از جای ببینش همه ارد
مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار
تا وی اطلس بود آن سوی و در این جانب برد

آستینجرعهجهانحیاتخوابدیدهرحمتسخنشحنهصافیعشقفراقوصلچشمچشمه


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید