غزل شماره ۵۴۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چشم تو ناز می‌كند ناز جهان تو را رسد
حسن و نمك تو را بود ناز دگر كه را رسد
چشم تو ناز می‌كند لعل تو داد می‌دهد
كشتن و حشر بندگان لاجرم از خدا رسد
چشم كشید خنجری لعل نمود شكری
بو كه میان كش مكش هدیه به آشنا رسد
سلطنتست و سروری خوبی و بنده پروری
و آنچ بگفت ناید آن كز تو به جان عطا رسد
نطق عطاردانه‌ام مستی بی‌كرانه‌ام
گر نبود ز خوان تو راتبه از كجا رسد
چرخ سجود می‌كند خرقه كبود می‌كند
چرخ زنان چو صوفیان چونك ز تو صلا رسد
جز تو خلیفه خدا كیست بگو به دور ما
سجده كند ملك تو را چون ملك از سما رسد
دولت خاكیان نگر كز ملكند پاكتر
پرورش این چنین بود كز بر شاه ما رسد
سر مكش از چنین سری كید تاج از آن سرش
كبر مكن بر آن كسی كز سوی كبریا رسد
نقد الست می‌رسد دست به دست می‌رسد
زود بكن بلی بلی ور نكنی بلا رسد
من كه خریده ویم پرده دریده ویم
رگ به رگ مرا از او لطف جدا جدا رسد
گر به تمام مستمی راز غمش بگفتمی
گفت تمام چون شكر زان مه خوش لقا رسد

آشناجهانخداخرقهدولتسرورسلطنتصوفیلطفلعلمستچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید