غزل شماره ۴۶۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
كار ندارم جز این كارگه و كارم اوست
لاف زنم لاف لاف چونك خریدارم اوست
طوطی گویا شدم چون شكرستانم اوست
بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست
پر به ملك برزنم چون پر و بالم از اوست
سر به فلك برزنم چون سر و دستارم اوست
جان و دلم ساكنست زانك دل و جانم اوست
قافله‌ام ایمنست قافله سالارم اوست
بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست
بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست
خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد
زانك به روز و به شب بر در و دیوارم اوست
دست به دست جز او می‌نسپارد دلم
زانك طبیب غم این دل بیمارم اوست
بر رخ هر كس كه نیست داغ غلامی او
گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست
ای كه تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی
صله ز من خواه زانك مخزن و انبارم اوست
شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه
منكر او چون شوم چون همه اقرارم اوست
گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تو
من چه كنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست

اغیاربلبلتیغطبیبطوطیگلزارگلستان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید