غزل شماره ۴۵۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
از بامداد روی تو دیدن حیات ماست
امروز روی خوب تو یا رب چه دلرباست
امروز در جمال تو خود لطف دیگرست
امروز هر چه عاشق شیدا كند سزاست
امروز آن كسی كه مرا دی بداد پند
چون روی تو بدید ز من عذرها بخواست
صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم
این وام از كی خواهم و آن چشم خود كه راست
در پیش بود دولت امروز لاجرم
می‌جست و می‌طپید دل بنده روزهاست
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر
می‌ترسم از خدای كه گویم كه این خداست
ابروم می‌جهید و دل بنده می‌طپید
این می‌نمود رو كه چنین بخت در قفاست
رقاصتر درخت در این باغ‌ها منم
زیرا درخت بختم و اندر سرم صباست
چون باشد آن درخت كه برگش تو داده‌ای
چون باشد آن غریب كه همسایه هماست
در ظل آفتاب تو چرخی همی‌زنیم
كوری آنك گوید ظل از شجر جداست
جان نعره می‌زند كه زهی عشق آتشین
كب حیات دارد با تو نشست و خاست
چون بگذرد خیال تو در كوی سینه‌ها
پای برهنه دل به در آید كه جان كجاست
روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو
گویی هزار زهره و خورشید بر سماست
در روزن دلم نظری كن چو آفتاب
تا آسمان نگوید كان ماه بی‌وفاست
قدم كمان شد از غم و دادم نشان كژ
با عشق همچو تیرم اینك نشان راست
در دل خیال خطه تبریز نقش بست
كان خانه اجابت و دل خانه دعاست

آتشآسمانابروبختتبریزحیاتخداخورشیدخیالدعادولتزمینزهرهسایهسینهصباعاشقعشقغریبلطفوفاچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید