غزل شماره ۴۴۲

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست
خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست
گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست
گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فكر
كفگیر می‌زند كه چنینست خوی دوست
بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یك باره بوی دوست
چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یك جان عدوی دوست
بگدازدت ز ناز و چو مویت كند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یكتای موی دوست
با دوست ما نشسته كه ای دوست دوست كو
كو كو همی‌زنیم ز مستی به كوی دوست
تصویرهای ناخوش و اندیشه ركیك
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست
خاموش باش تا صفت خویش خود كند
كو های های سرد تو كو های هوی دوست

اندیشهجهاندهاندوستسایهسبوعاشقمست


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید