غزل شماره ۳۳۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
همه خوف آدمی را از درونست
ولیكن هوش او دایم برونست
برون را می‌نوازد همچو یوسف
درون گرگی‌ست كو در قصد خونست
بدرد زهره او گر نبیند
درون را كو به زشتی شكل چونست
بدان زشتی به یك حمله بمیرد
ولیكن آدمی او را زبونست
الف گشت‌ست نون می‌بایدش ساخت
كه تا گردد الف چیزی كه نونست
اگر نه خود عنایات خداوند
بدیدستی چه امكان سكون‌ست
نه عالم بد نه آدم بد نه روحی
كه صافی و لطیف و آبگون‌ست
كه او را بود حكم و پادشاهی
نپنداری كه این كار از كنونست
نمی‌گویم كه در تقدیر شه بود
حقیقت بود و صد چندین فزونست
خداوندی شمس الدین تبریز
ورای هفت چرخ نیلگونست
به زیر ران او تقدیر رامست
اگر چه نیك تندست و حرونست
چو عقل كل بویی برد از وی
شب و روز از هوس اندر جنونست
كه پیش همت او عقل دیده‌ست
كه همت‌های عالی جمله دونست
كدامین سوی جویم خدمتش را
كه منزلگاه او بالای سونست
هر آن مشكل كه شیران حل نكردند
بر او جمله بازی و فسونست
نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
ز عین حال او این‌ها شجونست
ایا تبریز خاك توست كحلم
كه در خاكت عجایب‌ها فنونست

تبریزحقیقتخدادیدهزهرهصافیعقلمستمنزلهوس


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید