غزل شماره ۱۴۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
جمله یاران تو سنگند و توی مرجان چرا
آسمان با جملگان جسمست و با تو جان چرا
چون تو آیی جزو جزوم جمله دستك می‌زنند
چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا
با خیالت جزو جزوم می‌شود خندان لبی
می‌شود با دشمن تو مو به مو دندان چرا
بی خط و بی‌خال تو این عقل امی می‌بود
چون ببیند آن خطت را می‌شود خط خوان چرا
تن همی‌گوید به جان پرهیز كن از عشق او
جانش می‌گوید حذر از چشمه حیوان چرا
روی تو پیغامبر خوبی و حسن ایزدست
جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان چرا
كو یكی برهان كه آن از روی تو روشنترست
كف نبرد كفرها زین یوسف كنعان چرا
هر كجا تخمی بكاری آن بروید عاقبت
برنروید هیچ از شه دانه احسان چرا
هر كجا ویران بود آن جا امید گنج هست
گنج حق را می‌نجویی در دل ویران چرا
بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان
جمله موزونند عالم نبودش میزان چرا
گیرم این خربندگان خود بار سرگین می‌كشند
این سواران باز می‌مانند از میدان چرا
هر ترانه اولی دارد دلا و آخری
بس كن آخر این ترانه نیستش پایان چرا

آسمانامیدایزدجهانخندانخیالعشقعقلمستپیغامچشمچشمهیاران


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید