غزل شماره ۱۳۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ساقیا گردان كن آخر آن شراب صاف را
محو كن هست و عدم را بردران این لاف را
آن میی كز قوت و لطف و رواقی و طرب
بركند از بیخ هستی چو كوه قاف را
در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ
در زمان بیرون كند جولاه هستی باف را
آن میی كز ظلم و جور و كافری‌های خوشش
شرم آید عدل و داد و دین باانصاف را
عقل و تدبیر و صفات تست چون استارگان
زان می خورشیدوش تو محو كن اوصاف را
جام جان پر كن از آن می بنگر اندر لطف او
تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را
تن چو كفشی جان حیوانی در او چون كفشگر
رازدار شاه كی خوانند هر اسكاف را
روح ناری از كجا دارد ز نور می خبر
آتش غیرت كجا باشد دل خزاف را
سیف حق گشتست شمس الدین ما در دست حق
آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را
اسب حاجت‌های مشتاقان بدو اندررساد
ای خدا ضایع مكن این سیر و این الحاف را
شهر تبریزست آنك از شوق او مستی بود
گر خبر گردد ز سر سر او اسلاف را

آتشآفرینتبریزتدبیرجامخداخورشیدساقیشرابشوقصافیطربعقللطفمستهستیچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید