دوست از حال دل آشفتگان آگاه نيست
آه کز دست غمش ما را مجال آه نيست
باد نوروزى ز گلشن ميرسد ليکن چه سود
کز گل صد برگ من بوئى بدو همراه نيست
کشور دل بى حضور او خراب آباد شد
رو بويرانى نهد ملکى که در وى شاه نيست
ما سر کوى فنا خواهيم و ملک نيستى
اهل دل را ميل خاطر سوى مال و جاه نيست
جذبه اى از کبرياى عشق هرگز کى رسد
هرکرا از کوه غم رخساره همچون کاه نيست
بگذر از خويش و درآ در راه عشق او حسين
خودپرستان را قبولى چون در آن درگاه نيست