ز درد جور آن دلبر مکن اى دل شکايتها
که دردش عين درمانست و جور او عنايتها
کليم درگه اوئى گليم فقر در برکش
ز فرعونى چه ميجوئى سرير ملک و رايتها
خليل عشق جانانى درآ در آتش سوزان
نه نمرودى که تا باشى شهنشاه ولايتها
چه راحتهاست پنهانى جراحتهاى جانانرا
دريغا تو نميدانى جفاها را ز راحتها
اگر چه ناز معشوقى کشد تيغ و کشد عاشق
بهر دم ميکند لطفى به پنهانى حمايتها
بيا وز عشق موئى را ز من بشنو بگوش جان
حديث ليلى و مجنون نشانست و حکايتها
منم مجنون آن ليلى که صد ليلى است مجنونش
بيا در چشم من بنگر ز عشق اوست آيتها
سرشکم لعل و رويم زر شد از تأثير عشق او
بلى بر عشق آسانست از اينگونه کفايتها
بسوز دل چه ميسازى عجب نبود حسين الحق
اگر در جان اهل دل کند آهت سرايتها