شماره ٢٧٣

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اين تن من تو مگر بچه گردونى
بچه گردونى زيرا سوى من دونى
او همان است که بوده است وليکن تو
نه همانا که هماني، که دگرگونى
طمع خيره چه دارى که شوى باقي؟
نشود چون ازلى بوده اکنونى
تو مر آن گوهر بيرونى باقى را
چون يکى درج برآورده به افسونى
با تو تا مقرون است اين گهر باقى
تو به زيب و به جمال اى تن قارونى
زان گهر يافته اى اى گهر تيره،
اين قد سروى وين روى طبرخونى
ليکن آنگه که گهرت از تو شود بيرون
تو همان تيره گل گنده مسنونى
اى درونى گهر تيره، نمى دانى
که درونى نشود هرگز بيروني؟
گر فزونى نپذيرد جز کاهنده
چه همى بايدت اين چونين افزوني؟
گفته باشم به حقيقت صفتت، اى تن
گرت گويم صدف لولوى مکنونى
اندر اين مرده صدف اى گهر زنده
چونکه مانده ستى بندى شده چون خوي؟
غره گردنده به درياى جهان اندر
گر نه ذوالنونى ماننده ذوالنونى
تو در اين قبه خضرا و بر اين کرسى
غرض صانع سياره و گردونى
دام و دد ديو تو گشتند و بفرمانت
زانکه تو همبر جمشيد و فريدونى
جز تو همواره همه سر به نگونسارند
تو اگر شاه نه اى راست چنين چوني؟
خطر خويش بدان و به امانت کوش
که تو بر سر جهان داور مامونى
نور دادار جهان بر تو پديد آمد
تن چو زيتون شد و تو روغن زيتونى
گر به چاه اندر با بند بود خونى
اندر اين چاه تو با بند هميدونى
وگر از زندان هر زنده رها جويد
تو بر اين زندان از بهر چه مفتونى
تا از اين بازى زندان نه اى آراسته
نشوم ايمن بر تو که نه مجنونى
چاه باغ است تو را تا تو چنين فتنه
بر رخ چون گل و بر زلفک چون نونى
مست مى خورده ازين سان نبود زيرا
تو چنين بى هش و مدهوش از افيونى
ديو بدگوهر از راه ببرده ستت
مست آن رهبر بدگوهر وارونى
هر زمان پيش تو آيد نه همى بينيش
با عمامه ى بزر و جامه صابوني؟
چون کدو جانش ز دانش تهى و فکرت
بر چون نار بياگنده ز ملعونى
چون سر ديوان بگرفت سر منبر
هريکى ديو باستاد و ماذونى
بر ستورى امامانش گوا دارم
قدح وابقى و قليه هارونى
از بسى ژاژ که خايند چنين گم شد
راه بر خلق ز بس نحس و سراکونى
اى خردمند، مخر خيره خرافاتش
که تو بارى نه چنو خربط و شمعونى
علم دين را قانون اينست که مى بينى
به خط سبز بر اين تخته قانونى
گر بر اين آب تو را تشنگيى باشد
منت جيحونم و تو برلب جيحونى
و گرم گوئى «پس گر نه تو بى راهى
چون به يمگان در بى مونس و محزوني؟»
مغزت از عنبر دين بوى نمى يابد
زانکه با دنيا هم گوشه و مقرونى
واى بر من که در اين تنگ دره ماندم
خنک تو که بنشسته به هاموني!
من در اين تنگى بى دانش و بدبختم
تو به هامون بر دانا و همايوني!
که تواند که بود از تو مسلمان تر
که وکيل خان يا چاکر خاتوني؟
حال جسم ما هر چون که بود شايد
نه طبرخونى مانده است و نه زريونى
تا بدين حالک دنيى نشوى غره
که چنين با سلب و مرکب گلگونى
سلب از ايمان بايدت همى زيرا
جز به ايمان نبود فردا ميمونى
به يکى جاهل کز بيم کند نوشت
نوش کى گردد آن شربت طاعوني؟
سخن حجت بشنو که تو را قولش
به بکار آيد از داورى زرعونى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید