شماره ٢٦٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
ايا هميشه به نوروز سوى هر شجرى
تو ناپديد و پديد از تو بر شجر اثرى
توى که جز تو نپنداشت با بصارت خويش
عفيفه مريم مر پور خويش را پدرى
به تو نداد کسى مال و متهم تو بوى
چو گشت مفلس هر شوربخت بى هنرى
خبر همى ز تو جويند جملگى غربا
و گرچه نيست تو را هرگز از خبر خبرى
به نوبهار تو بخشى سلب به هر دشتى
به مهرگان به تو بخشد لباس هر شجرى
ز بيم تيغ چو تو بگذرى به آذر و دى
زره به روى خود اندر کشند هر شمرى
مگر که پيش تو سالار، کرد نتوانند
به شرق و غرب ز دريا سپاه از سفرى
به نوبهار ز رخسار دختران درخت
نقاب سبز تو دانى گشاد هر سحرى
چو سرد گوى شوى باغ زرد روى شود
برون نيارد از بيم دختريش سرى
به گرد خويش در آرد کنون ز بيم تو چرخ
ز سند و زنگ و حبش بى قياس و مرحشرى
به سان طير ابابيل لشکرى که همى
بيوفتد گهرى زو به جاى هر حجرى
چو خيمه اى شود از ديبه کبود فلک
که بر زنند به زيرش ز مخمل آسترى
کنون ببارد شاخى که داشت بار عقيق
ز مهره هاى بلورين ساده سود برى
چو صدهزاران زرينه تير بودى مهر
کنونش بنگر چون آبگينگين سپرى
رسوم دهر همين است کس نديد چنو
نه مهربانى هرگز نه نيز کينه ورى
همى رسند ازو بى گناه و بى هنرى
يکى به فرق ثريا يکى به تحت ثرى
زخلق بيشتر اندر جهان که حيرانند
همى دوند چو بى هوش هر کسى به درى
يکى به جستن نفعى همى دود به فراز
يکى به سوى نشيبى به جستن از ضررى
يکى همى پذيرد به خواهش اسپ و ستام
يکى به لابه نيابد ضعيف لاشه خرى
به عز و ناز به گه بر نشسته بد فعلى
نژند و خوار بمانده به در نکو سيرى
بدين سبب متحير شدند بى خردان
برفت خلق چو پروانه هر سو نفرى
يکى همى نبرد ظن که هست عالم را
برون ازو و کسى هيچ زير و يا زبرى
يکيت گويد برگى مگر به علم خداى
نيوفتد ز درختى هگرز و نه ثمرى
يکيت گويد يکى به عمر کم نشود
ز خلق تا ننشيند به جاى او دگرى
يکيت گويد کاين خلق بى شمار همه
ز روزگار بزايد ز ماده اى و نرى
يکيت گويد کافتاده اند چون مستان
که با ما مى نشناسند از بهى بترى
کسى نبينى کو راه راست يارد جست
مگر که بر پدرش فتنه گشت هر پسرى
يکيت گويد من بر طريق بهمانم
که نيز نايد بيرون دگر چنو ز هرى
يکيت گويد خواجه امام کاغذمال
يکى فريشته بود او به صورت بشرى
امام مفتخر بلخ قبة الاسلام
طريق سنت را ساخته است مختصرى
به جوى و جر درافتاده گير و گشته هلاک
چو راه رهبر جويد ز کور بى بصرى
همان که اينش ثنا خواند آنش لعنت کرد
به سوى آن حجرى بود و سوى اين گهرى
به سوى آن اين را و به سوى اين آن را
اگرچه نيست به گاه خطابشان خطرى
خداى زين دو دعا خود کدام را شنود
که نيست برتر ازو روز داد دادگري؟
اگر به قول تو جاهل، خداى کار کند
از آسمان نچکد بر زمين من مطرى
وليکن آنکه بود خوب و راست راست بود
وگرچه زشت گرايد به چشم کژ نگرى
چرا مرا نه روا رفتن از پس حيدر
اگر رواست تو را رفتن از پس عمري؟
تو را که گم بده اى نيستى تو گم که منم
مگر که همچو تو ناکس خرى و بى نظرى
مرا طريق سوى اهل خانه دين است
تو را طريق سوى آن غريب ره گذرى
کمر بدادى و زنار بستدى به گزاف
کسى نداده به زنار جز که تو کمرى
ظفر چه جوئى بر شيعت کسى که خداى
نداد مر دين را جز به تيغ او ظفري؟
مشهرى که چو شد غايب آفتاب رسول
ازو برآمد بر آسمان دين قمرى
جگر ورى و به شمشير آتشى که نماند
کباب ناشده ز اعدا به آتشش جگرى
نبود آهن تيغ على که آتش بود
کزو بجست يکى جان به جاى هر شررى
مرا که هوش بود کى دهم چنين هرگز
حقيقتى به گمان يا به حنظلى شکري؟
بچش، اگر چو منى يار اهل بيت و، بچن
ز شعر من شکرى و ز نثر من دررى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید