شماره ٢٦٤

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
جهانا مرا خيره مهمان چه خواني؟
که تو ميزبانى نه بس نيک خوانى
کس از خوان تو سير خورده نرفته است
ازين گفتمت من که بد ميزبانى
چو سيرى نيابد همى کس ز خوانت
هم آن به که کس را به خوانت نخوانى
يکى نان دهى خلق را مى وليکن
اگرشان يکى نان دهى جان ستانى
نه ام من تو را يار و درخور، جهانا
همى دانم اين من اگر تو ندانى
ازيرا که من مر بقا را سزاام
نباشد سزاى بقا يار فانى
مرا بس نه اى تو ازيرا حقيرى
اگرچه به چشمم فراخ و کلانى
ز تو سير ناگشتن من تو را بس،
جهانا، برين که ت بگفتم نشانى
چو اين پنج روزم همى بس نباشى
نه بس باشيم مدت جاودانى
تو مى ماند خواهى و من جست خواهم
جهان گر توى پس مرا چون جهانى
جهانا، زبان تو من نيک دانم
اگرچه تو زى عاميان بى زبانى
چو زين پيش زان سان که بودى نماندى
يقينم کزين پس بر اين سان نمانى
به مردم شده ستى تو با قدر و قيمت
که زر است مردم تو را و تو کانى
چه کاني؟ ندانم همى عادت تو
که از گوهر خويش مى خون چکانى
تو، اى پير مانده به زندان پيري،
ز درد جوانى چنين چون نواني؟
جوانيت بايد همى تا دگر ره
فرومايگى را به غايت رسانى
ز رود و سرود و نبيد و فسادت
زنا و لواطت چو خر کامرانى
گرفتار اين فعل هائى تو زيرا
به دل مفسدى گر به تن ناتوانى
مخالف شده ستى تن و جان و دل را
تنت زاهد است و دل و جانت زانى
چو بازى شکسته پر و دم بماندى
جز اين نيست خود غايت بدنشانى
به حسرت جوانى به تو باز نايد
چرا ژاژخائي، چرا گربه شاني؟
جوانى ز ديوى نشان است ازيرا
که صحبت ندارد خرد با جوانى
اگر با جوانى خرد يار باشد
يکى اتفاقى بود آسمانى
جوان خردمند نزديک دانا
چو درى بود کش به زر در نشانى
دو تن دان همه خلق را، پاک پورا،
يکى اين جهانى يکى آن جهانى
جوان گر برين مهر دارد، نکوهش
نيايد ز دانا بر اين مهربانى
تو، اى پير، با اسپ کره ى جوانان
خر لنگ خود را کجا مى دواني؟
درخت خرد پيرى است، اى برادر،
درختش عيان است و بارش نهانى
بيا تا ببينم چه چيز است بارت
که زردى و کوژى چو شاخ خزانى
چرا بار نارى چو خرما سخن ها؟
همانا که بيدى ز من زان رمانى
جوانى يکى مرغ بودت گر او را
بدادى به زر نيک بازارگانى
اگر سود کردى خرد، نيست باکى
ازانک از جوانى کنون بر زيانى
جوانى يکى کاروان است، پورا،
مدار انده از رفتن کاروانى
نشان جوانى بشد زان مخور غم
جوان از ره دانش اکنون به جانى
اگر شادمان و قوى بودى از تن
به جانت آمد از قوت و شادمانى
ازين پيش ميلت به نان بود و اکنون
يکى مرد نامى شد آن مرد نانى
نهال تنت چون کهن گشت شايد
که در جان ز دين تو نهالى نشانى
نهالى که چون از دلت سر برآرد
سر تو برآيد به چرخ کيانى
نهالى که باغش دل توست و ز ايزد
برو مر خرد را رود باغبانى
تو را جان جان است دين، اى برادر
نگه کن به دل تا ببينى عيانى
تنت را همى پاسبانى کند جان
چو مر جانت را دين کند پاسبانى
اگر جانت را دين شبان است شايد
که بر بى شبانان بجوئى شبانى
وگر بر ره بى شبانان روانى
نيابى از اين بى شبانان شبانى
زمينيت را چون زمين باز خواهد
زمان باز خواهدت عمر زمانى
تو اندر دم اژدهائى نگه کن
که جان را از اين اژدها چون رهانى
کنون کرد بايد طلب رستگارى
که با تن روانى نه بى تن روانى
که تو چون روانى چنين پست منشين
که با تو نماند بسى اين روانى
نمانى نه در کاروان نه به خانه
نه بى زندگانى نه با زندگانى
تو را در قران وعده اين است از ايزد
چرا برنخوانى گر اهل قراني؟
تو را جز که حجت دگر کس نگويد
چنين نغز پيغام هاى جهانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید