شماره ٢٥٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
آن قوت جوانى وان صورت بهشتى
اى بى خرد تن من از دست چون بهشتي؟
تا صورتت نکو بود افعال زشت کردى
پس فعل را نکو کن اکنون که زشت گشتى
پشتى ضعيف بودت اين روزگار، چون دى
طاووس وار بودى و امروز خارپشتى
گر جوهريت بودى بر روى خوب صورت
آن نيکوى نگشتى هرگز بدل به زشتى
واکنون که عاريت بود آن نيکوى ببردند
از دل برون کن اى تن اين انده و درشتى
بحرى است ژرف عالم کشتيش هيکل تو
عمرت چو باد و گردون چون بادبان کشتى
عطاروار يک چند از کبر و ناز و گشى
سنبل به عنبر تر بر سر همى سرشتى
واکنون که ريسمان گشت آن سنبلت همانا
اين زشت ريسمان را بر دوک مرگ رشتى
اى جسته دى ز دستت فردا به دست تو نه
فردا درود بايد تخمى که ديش کشتى
پنجاه سال رفتى از گاهواره تا گور
بر ناخوشى بريدى راهى بدين شبشتى
راهى است اين که همبر باشد درو به رفتن
درويش با توانگر با مزگتى کنشتى
ليکن دو راه آيد پيش اين روندگان را
کانجا جدا بباشد از دوزخى بهشتى
در معده ت آتش آمد مشغول شد بدو دل
تا دين بدين بهانه از پيش برنوشتى
فتنه شدى و بى دين بر آتش غريزى
آتش پرست گشتى چون مرد زردهشتى
کوشش به حيله آمد با خوردنت برابر
بى هيچ سود کردى زين شهر برگذشتى
گوئى که من ندانم چيزى و بى گناهم
نيزت گنه چه بايد چون خويشتن بکشتي؟
با يکتنه تن خود چون بس همى نيائى
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتى
گر در بهشت باشد نادان بى تعبد
پس در بهشت باشد نخچير و گور دشتى
چون گوروار دايم بر خوردن ايستادى
اى زشت ديو مردم در خورد تير وخشتى
اى حجت خراسان بانگت رسيد هرجا
گوئى کز آسمان بر سنگ اوفتاده طشتى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید