شماره ٢٤٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
گرت بايد که تن خويش به زندان ندهى
آن به آيد که دل خويش به شيطان ندهى
ديو مهمان دل توست نگر تا به گزاف
اين گزين خانه بدان بيهده مهمان ندهى
آرزو را و حسد را مده اندر دل جا
گر همى خواهى تا خانه به ماران ندهى
گر تو مر آز و حسد را بسپارى دل خويش
ندهند آنچه تو خواهى به تو تا جان ندهى
آز بر جانت نگهبان بلا گشت بکوش
تا مگر جانت بدين زشت نگهبان ندهى
گر نبرده است تو را ديو فريبنده ز راه
چونکه از طاعت و دانش حق يزدان ندهي؟
شاه را پيش جز از بخته پخته ننهى
مؤمنى را که ضعيف است يکى نان ندهى
آشکارا دهى آن اندک و بى مايه زکات
رشوت حاکم جز در شب و پنهان ندهى
هرچه کان را ببرى تو همى از حق خداى
بى گمان جز که به سلطان و تاوان ندهى
از غم مزد سر ماه که آن يک درم است
کودک خويش به استاد و دبستان ندهى
هرچه کان را به دل خوش ندهى از پى مزد
آن به کار بزه جز کز بن دندان ندهى
گر تو را ديو سليمان ز سليمان نفريفت
چون همى حق سليمان به سليمان ندهي؟
پرفضول است سرت هيچ نخواهى شب و روز
که نو اين را بستانى و کهن آن ندهى
پيشه اى سخت نکوهيده گزيدي، چه بود
کز فلان زر نستانى و به بهمان ندهي؟
دل درويش مسوز و مستان زو و مده
گرت بايد که تنت به آتش سوزان ندهى
چه بود، نيک بينديش به تدبير خرد،
که ز حامد نستانى و به حمدان ندهي؟
جان پرمايه همى چون بفروشى بنچيز
چيز پرمايه همان به که به ارزان ندهى
ديو بى فرمان بنشيند بر گردن تو
چو تو گردن به خداونده فرمان ندهي؟
شاخ زنبور به انگور تو افگنده ستى
چو نيت کردى کانگور به دهقان ندهى
نيت نيک رساند به تو نيکى و صلاح
دل هشيار نگر خيره به مستان ندهى
نخورى از رز و ز ضعيت و ز کشت و درود
بر تابستان تاش آب زمستان ندهى
چه طمع دارى در حله صد رنگ بهشت
چون به درويش يکى پاره خلقان ندهي؟
مر مؤذن را جو نانى دشوار دهى
مر فسوسى را دينار جز آسان ندهى
از تو درويشان کرباس نيابند و گليم
مطربان را جز ديباى سپاهان ندهى
وام خواهى و نخواهى مگر افزونى و چرب
باز اگر باز دهى جز که به نقصان ندهى
وز پى داورى و درد سر و جنگ و جلب
جز همه عاريتى چيز گروگان ندهى
دعوى دوستى ياران دارى همه روز
چونکه دانگى به کسى از پى ايشان ندهي؟
اى فضولي، تو چه دانى که که بودند ايشان
چون تو دل در طلب طاعت و ايمان ندهي؟
از تنت چون ندهى حق شريعت به نماز؟
وز زبان چونکه به خواندن حق فرقان ندهي؟
تو که نادانى شايد که فسار خر خويش
به يکى ديگر بيچاره و نادان ندهي؟
گرگ بسيار فتاده است در اين صعب رمه
آن به آيد که خر خويش به گرگان ندهى
سخن حجت بپذير و نگر تا به گزاف
سخنش را به ستوران خراسان ندهى
خر نداند خطر سنبل و ريحان، زنهار
که مراين خر رمه را سنبل و ريحان ندهى
همه افسار بدادند به نعمان، تو بکوش
بخرد تا مگر افسار به نعمان ندهى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید