شماره ٢٣٩

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى مانده به کورى و تنگ حالى
بر من ز چه همواره بد سگالى
از کار تو دانى که بى گناهم
هرچند تو بدبخت و تنگ حالى
دانى که تو چون خوار و من عزيزم؟
زيرا که منم زر و تو سفالى
از جهل که آن ملک توست، جانم
چون جان تؤست از علوم خالى
ناليدنت از جهل خويش بايد
از حجت بيچاره چند نالي؟
از مال مرا چيزهاست بهتر
چون دشمن من تو ز بهر مالي؟
فضل و خرد و مال گرد نايد
با زرق و خرافات و بدفعالى
هرچند که من چون درخت خرما
پر بارم و تو چون شکسته نالى
اين حکم خداى است رفته بر ما
او بار خداى است و ما موالى
هرچند که پشم است اصل هردو
بسيار به است از پلاس قالى
گر تو به قفا با درفش کوشى
دانى که على حال بر محالى
آن به که چو چيز محال جويد
انديشه تو گوش او بمالى
برتر مشو از حد و نه فروتر
هش دار و مقصر مباش و غالى
بر پايگه خويش اگر نباشى
جز رنج نبينى و جز نکالى
بنده چو خداوند خود نباشد
بر چيز زوالى چو لايزالى
هرچند که نيکو و نرم باشد
بر سر ننهد هيچ کس نهالى
هرچند که سيم اند پاک هردو
بهتر ز حرامى بود حلالى
نوروز به از مهرگان اگرچه
هردو دو زمانند اعتدالى
اى گشته به درگاه مير چاکر
دعوى چه کنى خيره در معالي؟
دنيا چو رهى پيش من عيال است
تو پيش يکى چون رهى عيالى
گردن ندهد جز مر اهل دين را
اين زال فريبنده زوالى
دانا چو تو را پيش مير بيند
داند که تو بدبخت بر ضلالى
چون خويشتنى را رهى شده ستى
از بى خردى ى خويش و بى کمالى
همواره دوان و در قفاى شاهى
گوئى که مگر شاه را قذالى
مر باز جهان را به تن تذروى
مر يوز طمع را به دل غزالى
هر سر که کشيد از رشى که هستى
وز پر طمعى نرم چون دوالى
گاهى به کشاکش درى و گاهى
بى کار که گوئى يکى جوالى
بر مذهب و بر راى ميزبانى
بر خويشتن از ناکسى وبالى
وز سست لگامى و بيقرارى
مر تيرک و مر ناک را مثالى
با باد جنوبى سوى جنوبى
با باد شمالى سوى شمالى
در ديگ خرافات کفچليزى
در آينه ناکسى خيالى
در مجلس با رود ساز و ساقى
تا وقت سحر مانده در جدالى
بر منبر شبگير و بامدادان
با اخبرنائى و قال قالى
در مسجد دل تنگى و ملولى
در مجلس خوش طبع و بى ملالى
در فحش و خرافات عندليبى
در حجت و آيات گنگ و لالى
بى قول و جفاجوى و پر نفاقى
زيرا که عدوى رسول و آلى
گوئى که مسلمانم و نديدى
هرگز تو مر اسلام را حوالى
تو روى محمد چگونه بينى
چون دشمن آلى ز بد خصالى
تا فعل تو اين است وز نحوست
با دشمن آل نبى همالى
اى شاخ درخت ز قوم دوزخ
آن دان که نوالى اگر نوالى
جز سر به نگون قعر دوزخ
منحوس و نگون و بدنهالى
اکنون کن از آتش حذر که اکنون
بر چشمه آب خوش زلالى
گر روى به آل پيمبر آرى
از چاه برآئى به چرخ عالى
قارون شوى ار چند در سؤالى
خورشيد شوى گرچه تو هلالى
امروز همى از سؤال نالى
وان روز بنالى ز بى سؤالى
آزاد شوى چون الف اگر چند
امروز به زير طمع چو دالى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید