شماره ٢٣٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
بگذر اى باد دل افروز خراسانى
بر يکى مانده به يمگان دره زندانى
اندر اين تنگى بى راحت بنشسته
خالى از نعمت وز ضيعت و دهقانى
برده اين چرخ جفا پيشه به بيدادى
از دلش راحت وز تنش تن آسانى
دل پراندوه تر از نار پر از دانه
تن گدازنده تر از نال زمستانى
داده آن صورت و آن هيکل آبادان
روى زى زشتى و آشفتن و ويرانى
گشته چون برگ خزانى ز غم غربت
آن رخ روشن چون لاله نعمانى
روى بر تافته زو خويش چو بيگانه
دستگيريش نه جز رحمت يزدانى
بى گناهى شده همواره برو دشمن
ترک و تازى و عراقى و خراسانى
بهنه جويان و جزين هيچ بهانه نه
که تو بد مذهبى و دشمن يارانى
چه سخن گويم من با سپه ديوان؟
نه مرا داد خداوند سليمانى
پيش نايند همى هيچ مگر کز دور
بانگ دارند همى چون سگ کهدانى
از چنين خصم يکى دشت نينديشم
به گه حجت، يارب تو همى دانى
ليکن از عقل روا نيست که از ديوان
خويشتن را نکند مرد نگه بانى
مرد هشيار سخن دان چه سخن گويد
با گروهى همه چون غول بياباني؟
که بود حجت بيهوده سوى جاهل
پيش گوساله نشايد که قران خوانى
نکند با سفها مرد سخن ضايع
نان جو را که دهد زيره کرماني؟
آن همى گويد امروز مرا بد دين
که بجز نام نداند ز مسلمانى
اى نهاده بر سر اندر کله دعوى
جانت پنهان شده در قرطه نادانى
به که بايد گرويدن زپس ازاحمد؟
چيست نزد تو برين حجت برهاني؟
تو چه دانى که بود آنکه خر لنگت
تو همى براثر استر او راني؟
چون تو بدبخت فضولى نه چو گمراهان
انده جهل خورى و غم حيرانى
سخت بى پشت بوند و ضعفا قومى
که تو پشت و سپه و قوت ايشانى
چون نکوشى که بپوشى شکم و عورت
ديگران را چه دهى خيره گريباني؟
گر کسى ديبا پوشد تو چرا نازى
چو خود اندر سلب ژنده و خلقاني؟
بر تن خويش تو را قرطه کرباسى
به چو بر خالت ديباى سپاهانى
فضل ياران نکند سود تو را فردا
چو پديد آيد آن قوت پنهانى
هيچ از آن فضل ندادند تو را بهرى
يا سزاوار نديدندت و ارزانى
پيش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟
خيره پيش ضعفا ريش همى لانى
خرداومند سخن دان به تو برخندد
چو مر آن بى خردان را تو بگريانى
گر تو را ياران زهاد وبزرگان اند
چون تو بر سيرت وبر سنت ديواني؟
سيرت راه زنان دارى ليکن تو
جز که بستان و زر و ضيعت نستانى
روز با روزه و با ناله و تسبيحى
شب با مطرب و با باده ريحانى
باده پخته حلال است به نزد تو
که تو بر مذهب بو يوسف و نعمانى
کتب حيلت چون آب ز بر دارى
مفتى بلخ و نيشابور و هرى زانى
بر کسى چون ز قضا سخت شود بندى
تو مر آن را به يکى نکته بگردانى
با چنين حکم مخالف که همى بينى
تو فرومايه پدرزاده شيطانى
تا به گفتارى پربار يکى نخلى
چون به فعل آئى پرخار مغيلانى
من از استاد تو ديو و ز تو بيزارم
گفتم اينک سخن کوته و پايانى
روى زى حضرت آل نبى آوردم
تا بدادند مرا نعمت دوجهانى
اگر او خانه و از اهل جدا ماندم
جفت گشته ستم با حکمت لقمانى
پيش داعى من امروز چو افسانه است
حکمت ثابت بن قره حرانى
داغ مستنصر بالله نهاده ستم
بر برو سينه و بر پهنه پيشانى
آن خداوند که صد شکر کند قيصر
گر به باب الذهب آردش به دربانى
فضل دارد چو فلک بر زمى از فخرش
سنگ درگاهش بر لعل بدخشانى
ميرزاده است و ملک زاده به درگاهش
بسى از رازى وز خانه و سامانى
که بدان حضرت جدان و نياکان شان
پيش ازين آمده بودند به مهمانى
اين چنين احسان بر خلق کرا باشد
جز کسى را که ندارد ز جهان ثاني؟
اى به ترکيب شريف تو شده حاصل
غرض ايزدى از عالم جسمانى
نور از اقبال و ز سلطان تو مى جويد
چون بتابد ز شرف کوکب سرطانى
آنکه عاصى شد مر جد تو آدم را
چون تو را ديد بسى خورد پشيمانى
گر بدو بنگرى امروز يکى لحظت
طاعتى گردد و بيچاره و فرمانى
گيتى اميد به اقبال تو مى دارد
که ازو گرد به شمشير بيوشانى
چو بدو بنگرى آنگاه به صلح آيد
اين خلاف از همه آفاق و پريشانى
چو به بغداد فروآئى پيش آرد
ديو عباسى فرزند به قربانى
سنگ يمگان دره زى من رهى طاعت
فضلها دارد بر لولوى عمانى
نعمت عالم باقى چو مرا دادى
چه برانديشم ازاين بى مزه فاني؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید