شماره ٢٣٤

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
ايا ديده تا روز شب هاى تارى
بر اين تخت سخت اين مدور عمارى
بينديش نيکو که چون بى گناهى
به بند گران بسته اندر حصارى
تو را شست هفتاد من بند بينم
اگرچه تو او را سبک مى شمارى
تو اندر حصار بلندى و بى در
وليکن نه اى آگه از باد سارى
بدين بى قرارى حصارى نديدم
نه بندى شنيدم بدين استوارى
در اين بند و زندان به کار و به دانش
بيلفغد بايد همى نامدارى
در اين بند و زندان سليمان بدين دو
نبوت بهم کرد با شهريارى
ز بى دانشى صعبتر نيست عارى
تو چون کاهلى سر به سر نيز عارى
چرا برنبندى ز دانش ازاري؟
ندارى همى شرم ازين بى ازاري!
بياموز تا دين بيابى ازيرا
ز بى علمى آيد هم بى فسارى
تو را جان دانا و اين کار کن تن
عطا داد يزدان دادار بارى
ز بهر چه؟ تا تن به دنيا و دين در
دهد جان و دل را رهى وار يارى
خرد يافتى تا مرين هردوان را
به علم و عمل در به ايدر بدارى
ز جهل تو اکنون همى جان دانا
کند پيشکار تو را پيشکارى
ازين است جانت ز دانش پياده
وزين تو به تن جلد و چابک سوارى
به دانش مر اين پيشکار تنت را
رها کن از اين پيشکارى و خوارى
عجب نيست گر جانت خوار است و حيران
چو تن مست خفته است از بيش خوارى
جز از بهر علمت نبستند ليکن
تو از نابکاريت مشغول کارى
تو را بند کردند تا ديو بر تو
نيابد مگر قدرت و کامگارى
چه سود است از اين بند چون ديو را تو
به جان و تن خويش مى برگماري؟
به تعويذ بازو چه مشغول گشتي؟
که ديوى است بازوت خود سخت کارى
من از ديو ملعون گذشتن نيارم
تو از طاعت او گذشتن نيارى
گذاره شدت عمر و تو چون ستوران
جهان را بر اميدها مى گذارى
بهاران به اميد ميوه ى خزانى
زمستان بر اميد سبزه ى بهارى
جهانا دو روئى اگر راست خواهى
که فرزند زائى و فرزند خوارى
چو مى خورد خواهى بخيره چه زائي؟
وگر مى فرود آورى چون برآري؟
ربودى ازين و بدادى مر آن را
چو بازى شکارى و آز شکارى
به فرزند شادى ز پيرى پر انده
تو را هم غم الفنج و هم غمگسارى
درختى بديعى وليکن مرين را
درخت ترنج و مر آن را چنارى
يکى را به گردون همى برفرازى
يکى را به چاهى فرو مى فشارى
نمانى مگر گلبنى را، ازيرا
گهى تر و خوش گل گهى خشک خارى
چو دندان مار است خارت، برآرد
دمار از کسى که ش به خارت بخارى
اگر جاهل اندر تو بدبخت شد، من
بدين از تو الفغده ام بختيارى
تو بى علت عمر جاويدى از چه
همى خواهى از خلق عمر شماري؟
گنه کار را سوى آتش دليلى
کم آزار را سوى جنت مهارى
به دانش حق جانت بگزار، پورا
چنان چون حق تن به خور مى گزارى
ز مار و ز طاووس و ابليس قصه
ز بلخى شنودى و نيز از بخارى
تو مارى و طاووس و ابليس هر سه
سزد کاين سخن را به جان برنگارى
چو طاووس خوبى اگر دين بيابى
وگر تنت بفريبد آن زشت مارى
تو را عقل طاووس و، مار است جهلت
تن ابليس، بنديش اگر هوشيارى
حقيقت بجوى از سخن هاى علمى
فسانه چو ديوانه چون گوش داري؟
به چشمت همى مار ماهى نمايد
ازيرا تو از جهل سر پر خمارى
چو از شير و از انگبين و خورش ها
سخن بشنوى خوش بگريى به زارى
اميدت به باغ بهشت است ازيرا
که در آرزوى ضياع و عقارى
بينديش از آن خر که بر چوب منبر
همى پاى کوبد بر الحان قارى
بدان رقص و الحان همى بر تو خندد
تو از رقص آن خر چرا سوکواري؟
چرا نسپرى راه علم حقيقت؟
به بيهوده ها جان و دل چون سپاري؟
به راه ستوران روى مى به دين در
به چاه اندر افتادى از بس عيارى
سخن بشنو از حجت و باز ره شو
بينديش اگر چند ازو دل فگارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید