شماره ٢٢١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
تا کى خورى دريغ ز برنائي؟
زين چاه آرزو ز چه برنائي؟
دانست بايدت چو بيفزودى
کاخر، اگرچه دير، بفرسائى
بنگر که عمر تو به رهى ماند
کوتاه، اگر تو اهل هش و رائى
هر روز منزلى بروى زين ره
هرچند کارميده و بر جائى
زير کبود چرخ بى آسايش
هرگز گمان مبر که بياسائى
بر مرکب زمانه نشسته ستى
زو هيچ رو نه اى که فرود آئى
پيرى نهاد خنجر بر نايت
تا کى خورى دريغ ز برنائي؟
ناخن ز دست حرص به خرسندى
چون نشکنى و پست نپيرائي؟
جان را به آتش خرد و طاعت
از معصيت چرا که نپالائي؟
پنجاه سال براثر ديوان
رفتى به بى فسارى و رسوائى
بر معصيت گماشته روز و شب
جان و دل و دو گوش و دو بينائى
يک روز چونکه نيکى بلفنجى
کمتر بود ز رشته يکتائى
بند قباى چاکرى سلطان
چون از ميان ريخته نگشائى
فرمان کردگار يله کرده
شه را لطف کنى که «چه فرمائي؟»
مؤذن چو خواندت زپى مسجد
تو اوفتاده ژاژ همى خائى
ور شاه خواندت به سوى گلشن
ره را به چشم و روى بپيمائى
تا مذهب تو اين بود و سيرت
جز مرجحيم را تو کجا شائي؟
در کار خويش غافل چون باشي؟
بر خويشتن مگر به معادائي!
چون سوى علم و طاعت نشتابي؟
اى رفتنى شده چه همى پائي؟
بى علم دين همى چه طمع داري؟
در هاون آب خيره چرا سائي؟
عاصى سزاى رحمت کى باشد؟
خورشيد را همى به گل اندائي!
رحمت نه خانه اى است بلند و خوش
نه جامه اى است رنگى و پهنائي!
دين است و علم رحمت، خود دانى
او را اگر تو ز اهل تؤلائى
رحمت به سوى جان تو نگرايد
تا تو به سوى رحمت نگرائى
بخشايش از که چشم همى داري؟
برخويشتن خود از چه نبخشائي؟
يک چند اگر زراه بيفتادى
زى راه باز شو که نه شيدائى
شايد که صورت گنهانت را
اکنون به دست توبه بيارائى
اول خطا ز آدم و حوا بد
تو هم ز نسل آدم وحوائى
بشتاب سوى طاعت و زى دانش
غره مشو به مهلت دنيائى
آن کن ز کارها که چو ديگر کس
آن را کند بر آنش تو بستائى
در کارهاى دينى و دنيائى
جز همچنان مباش که بنمائى
زنهار که به سيرت طراران
ارزن نموده ريگ نپيمائى
با مردم نفايه مکن صحبت
زيرا که از نفايه بيالائى
چون روزگار برتو بياشوبد
يک چند پيشه کن تو شکيبائى
زيرا که گونه گونه همى گردد
جافى جهان ،چو مردم سودائى
بر صحبت نفايه و بى دانش
بگزين به طبع وحشت تنهائى
بر خوى نيک و عدل وکم آزارى
بفزاى تا کمال بيفزائى
اى بى وفا زمانه تو مر ما را،
هرچند بى وفائى ،در بائى
ز آبستنى تهى نشوى هرگز
هرچند روز روز همى زائى
زيرا ز بهر نعمت باقى تو
سرمايه توانگرى مائى
پيدات ديگر است و نهان ديگر
باطن چو خا رو ظاهر خرمائى
امروز هرچه مان بدهي، فردا
از ما مکابره همه بربائى
داند خرد همى که بر اين عادت
کارى بزرگ را شده برپايى
جان گوهر است و تن صدف گوهر
در شخص مردمى و تو دريائى
بل مردم است ميوه تو را و، تو
يکى درخت خوب مهيائى
معيوب نيستى تو وليکن ما
بر تو نهيم عيب ز رعنائى
اى حجت زمين خراسان تو
هرچند قهر کرده غوغائى
پنهان شدى وليک به حکمت ها
خورشيدوار شهره و پيدائى
از شخص تيره گرچه به يمگانى
از قول خوب بر سر جوزائى
از هرچه گفته ام نه همى جويم
جز نيکي، اى خداى تو دانائى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید