شماره ٢١٥

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى خورده خوش و کرده فراوان فره
اکنون که رفت عمر چه گوئى که چه؟
اى بر جهنده کره، ز چنگال مرگ
شو گر به حيله جست توانى بجه
از مرگ کس نجست به بيچارگى
بى هوده اى نبرد کسى ره به ده
حلقه ى کمند گشت زه پيرهنت
چون کرد بر تو چرخ کمان را به زه
تو نرم شو چو گشت زمانه درشت
مسته برو که سود ندارد سته
بر نه به خرت بار که وقت آمده است
دل در سراى و جاى سپنجى منه
خواهى که تير دهر نيابد تو را
جوشن ز علم جوى و ز طاعت زره
بنگر چگونه بست تو را آنکه بست
اندر جهان به رشته به چندين گره
بيدار شو ز خواب کز اين سخت بند
هرگز کسى نرست مگر منتبه
زارى نکرد سود کسى را که کرد
زارى و آب چشم کنارش زره
عمرت چو برف و يخ بگدازد همى
او را به هرچه کان نگدازد بده
زر است علم، عمر بدين زره بده
در گرم سير برف به زر داده به
کار سفر بساز اگرچه تو را
همسايه هست از تو بسى سال مه
ديوى است صعب در تن تو آرزو
جوياى آز و ناز و محال و فره
هرگه که پيش رويت سر برکند
چون عاقلان به چوب نميديش ده
همچون شکر به هديه ز حجت کنون
بشنو ز روى حکمت بيتى دو سه
فرزند توست نفس، تو مالش دهش
بى راه را يکى به ره آرد به ره
هرگز نگشت نيک و مهذب نشد
فرزند نابکار به احسنت و زه
ناکشته تخم هرگز ناورد بر
اى در کمال فضل تو را يار نه
از مردمان به جمله جز از روى علم
مه را به مه مدار و نه که را به که



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید