شماره ٢١٠

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
نايد هگرز از اين يله گو باره
جز درد و رنج عاقل بيچاره
از سنگ خاره رنج بود حاصل
بى عقل مرد سنگ بود خاره
هرگز کس آن نديد که من ديدم
زين بى شبان رمه يله گوباره
تا پر خمار بود سرم يکسر
مشفق بدند برمن و غمخواره
واکنون که هشيار شدم، برمن
گشتند مار و کژدم جراره
زيرا که بر پلاس نه خوب آيد
بر دوخته ز شوشترى پاره
از عامه خاص هست بسى بتر
زين صعبتر چه باشد پتياره؟
چون نار پاره پاره شود حاکم
گر حکم کرد بايد بى پاره
دزدى است آشکاره که نستاند
جز باغ و حايط و رزو ابکاره
ور ساره دادخواه بدو آيد
جز خاکسار ازو نرهد ساره
در بلخ ايمن اند ز هر شرى
مى خوار و دزد و لوطى و زن باره
ور دوستدار آل رسولى تو
چون من ز خاندان شوى آواره
زيشان برست گبر و بشد يک سو
بر دوخته رگو به کتف ساره
رست او بدان رگو و نرستم من
بر سر نهاده هژده گزى شاره
پس حيلتى نديدم جز کندن
از خان و مان خويش به يکباره
چون شور و جنگ را نبود آلت
حيلت گريز باشد ناچاره
آزاد و بنده و پسر و دختر
پير و جوان و طفل ز گاواره
بر دوستى عترت پيغمبر
کردندمان نشانه بيغاره
هرگز چنين گروه نزايد نيز
اين گنده پير دهر ستمگاره
آن روزگار شد که حکيمان را
توفيق تاج بود و خرد ياره
ناگاه باد دنيا مر دين را
در چه فگند از سر پرواره
گيتى يکى درخت بد و مردم
او را به سان زيتون همواره
رفته است پاک روغن از اين زيتون
جز دانه نيست مانده و کنجاره
امروز کوفتم به پى آنک او دى
مى داشت طاعتم به سر و تاره
سودى نداردت چو فراشوبد
بدخو زمانه، خواهش و نه زاره
روزى به سان پيرزنى زنگى
آردت روى پيش چو هر کاره
روزى چو تازه دخترکى باشد
رخساره گونه داده به غنجاره
درياست اين جهان و درو گردان
اين خلق همچو زبزب و طياره
بر دين سپاه جهل کمين دارد
با تيغ و تير و جوشن آن کاره
از جنگ جهل چونکه نمى ترسى
وز عقل گرد خود نکشى باره؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید