شماره ٢٠٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره
افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره
گرگ، از رمه خواران و رمه، در گيا چران
هر يک به حرص خويش همى پر کند دره
گرگ گيا بره است و بره گرگ را گياست
اين نکته ياد گير که نغز است و نادره
بنگر در اين مثال تن خويش را ببين
گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره
از بهر آنکه تا بره گيرى مگر مرا
اى بى تميز، مر دگرى را مشو بره
گر نه بره نه گرگ نه اي، بر در امير
چوني؟ جواب راست بده بى مناظره
ترسى همى که ار تو نباشى ز لشکرش
بى تو نه قلب و ميمنه ماند نه ميسره؟
گر تو به آستى نزنى ميثره ى امير
ترسم که پر ز گرد بماندش ميثره
فخرى مکن بدانکه تو ميده و بره خورى
يارت به آب در زده يک نان فخفره
زيرا که هم تو را و هم او را همى بسى
بى شام و چاشت بايد خفتن به مقبره
چون نشنوى همى و نبينى همى به دل؟
گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره
وز آرزوى آنکه ببينى شگفتيى
بر منظرى نشسته و چشم به پنجره
چيزى همى عجب تر از اين تن چه بايدت
بسته به بند سخت در اين نيلگون کره؟
اين جان پاک تو ز چه رو مانده است اسير
پنهان در اين حوران و دست و کران بره؟
گر جاى گير نيست چو جسم اين لطيف جان
تن را چرا تهى است ميانش چو قوصره
دو قوصره همى به سفر خواست رفت جانت
زان بر گرفت سفره در خورد مطهره
بنگر که چون به حکمت در بست کردگار
سفره ى تو را و مطهره را سر به حنجره
گر تو تماخره کنى اندر چنين سفر
بر خويشتن کنى تو نه بر من تماخره
بر منظره به قصر تماشا چه بايدت؟
اينک تن تو قصر و سرت گرد منظره
آن را کن آفرين که چنين قصرت او فگند
بى خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره
بنگر به خويشتن و گرت خيره گشت مغز
بزداى ازو بخار و به پرهيز و غرغره
جرى است بر رهت که پدرت اندروفتاد
تا نوفتى درو چون پدر تو مکابره
گيتى زنى است خوب و بد انديش و شوى جوى
با غدر و فتنه ساز و به گفتار ساحره
بگريزد او ز تو چو تو فتنه شدى برو
پرهيزدار از اين زن جادوى مدبره
غره مشو به رشوت و پاره ش که هرچه داد
بستاند از تو پاک به قهر و مصادره
با بى قرار دهر مجو، اى پسر، قرار
عمرت مده به باد به افسوس و قرقره
از مکر او تمام نپرداخت آنکه او
پر کرد صد کتاب و تهى کرد محبره
نقدى سره است عمر و جهان قلب بد، مده
نقد سره به قلب، که نايد تو را سره
در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز
بگذار گوز و دست برآور ز خنبره
من زرق او خريدم و خوردم به روى او
زاد عزيز خويش و تهى کرد توبره
آخر به قهر او خبرم داد، هم چنين
از مکر او، بزرگ حکيمى به قاهره
خوابت همى ببرد، من انگشت ازان زدم
پيش تو بر کناره خوش بانگ پاتره
تو خفته اى خوش اى پسر و چرخ و روز و شب
همواره مى کنند ببالينت پنگره
گرتو به خواب و خور بدهى عمر همچو خر
بر جان تو وبال چو بر خر شود خره
برگير آب علم و بدو روى جان بشوى
تا روى پر ز گرد نبائى به ساهره
چون دست و پاى پاک نبينمت جان و دل
اين هردو پاک نبينم و آن هردو پر کره
پيرى کجا برد ز تو گرمابه و گلاب
خيره مده گليم کهن را به جندره
چون مى فروکشد سر سروت فلک به چاه
تو بر فلک همى چه کشى طرف کنگره؟
بپذير پند اگرچه نيايدت پند خوش
پر نفع و ناخوش است چو معجون فيقره
از حجت خراسان آمدت يادگار
اين پر ز پند و حکمت و نيکو مؤامره



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید