شماره ٢٠٣

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون،
تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون
اندر حريم مى نکند جان تو قرار
تا ناورى دل از حرم دلبران برون
برگير دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دين
چون من غريب و زار به مازندران درون
زيرا که عيب و علت کندى کاردار
سوهان علاج داند کرد و فسان فسون
دنيا ز من بجست، چون من دين بيافتم
طاعت هميم دارد دندان کنان کنون
گر بر سر برآورى ز گريبان دين حق
با ناکسان کله زن و با خاسران سرون
با اهل خويش گوهر دين تو روشن است
اينجاست مانده در کف بيگانگان نگون
با اهل علم و مرد خردمند کن، مکن
با مردمان خس به مثل با سگان سکون
نايد ز چوب کژ ستون، گر تو راستى
دين را بجز تو نيست سوى راستان ستون
هشيار باش و راست رو و هر سوى متاز
در جوى و جر جهل چو اين ماهيان هيون
مغزت تهى ز علم و معده ت از طعام پر
هل تا چو خر کنند پر اين خربطان بطون



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید