شماره ١٨٩

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
تا کى کنى گله که نه خوب است کار من
وز تير ماه تيره تر آمد بهار من؟
چون بنگرى که شست بدادى به طمع شش
نوحه کنى که واى گل و واى خار من
چون من ز بهر مال دهم روزگار خويش
آيد به مال باز به من روزگار من؟
هرگز نيامد و بنيايد گذشته باز
بر قول من گوا بس پيرار و پار من
در من نگر که منت بسم روشن آينه
يکسر نگار خويش ببين و در نگار من
غره مشو به عارض عنبر نبات خويش
واندر نگر به عارض کافور بار من
مويم چنين سپيد ز گرد سپاه شد
کامد سپاه دهر سوى کارزار من
جانم به جنگ دهر خرد چون حصار کرد
يابد هگرز دهر ظفر بر حصار من؟
اندر حصار من نرسد دست روزگار
چشم زمانه خيره شد اندر غبار من
کردم کناره از طرب و بى نصيب ماند
اين صد هزار ساله عروس از کنار من
آن غمگسار دينه مرا غم فزاى گشت
وان غم فزاى هست کنون غمگسار من
آزاد شد ز بار همه خلق گردنم
امروز چون ز خلق بيفتاد بار من
دانا مرا بجست و من او را بخواستم
من خوستار او شدم او خواستار من
راز آشکاره کرد و دل من شکار کرد
تا آشکاره اهل خرد شد شکار من
سوى قوى نهان من از چشم دل نگر
غره مشو به پشت ضعيف و نزار من
گر زى فلک برآرد سر نار خاطرم
خورشيد نور خويش بسوزد به نار من
تيره است زهره پيش ضمير منير من
خوار است تير زى قلم تيره خوار من
از من نثار شکر و جواب مفصل است
آن را که او سؤال طرازد نثار من
چون من گره زنم به سخن بر کجا نهد
سقراط دست بر گره استوار من؟
وان بندها که بست فلاطون پيش بين
خوهل است و سست پيش کهين پيشکار من
اين پايگه مرا زين بهين خلايق است
اين پايگه نداشت کس اندر تبار من
بر چرخ ماه رفتم از اين چاه ژرف زشت
هرگز کسى نديد عجب تر ز کار من
خرما بنى بديدم شاخش در آسمان
بر وى نثار کرده خرد کردگار من
با بيم و نااميد به سختى زى او شدم
زو بختيار گشتم و شد بخت يار من
گفتم به راه جهل همى توشه بايدم
گفتا تو را بس است يکى شاخسار من
جنبيد نرم نرم و بباريد بر دلم
بارى کزو رميده نشد کاروبار من
بى بر چنار بودم خرما بنى شدم
خرماست بار بنده کنون بر چنار من
تا بار آن درخت مبارک بخورده ام
گشته است با قرار دل بى قرار من
گر تخم و بار من نبريدي، به رغم ديو
خرمابنان شده ستى يکسر ديار من
فرزند ديو را رطبم زهرمار گشت
من زهر مار او شدم او زهر مار من
وين طرفه تر که روز و شبان مى طلب کنم
من زندگى ايشان و ايشان دمار من
اى مردمى به صورت جسم و به دل ستور
بر گردن تو يوغ من است و سپار من
من مرد ذوالفقارم و تو مرد دره اى
دره کجا بس آيد با ذوالفقار من؟
زى ذوالفقارم آمد سيصد هزار تو
زى دره نامده است يکى از هزار من
عفريت دوستدار تو و دستيار توست
جبريل دستيار من و دوستدار من
تو اسپ بى فسار و فسار است عهد تو
قيمت فزايدت چو ببينى فسار من
بى زيب و زينت است هران گوش و گردنى
کو نيست زير طوق من و گوشوار من
عهد و بيان بس است تو را طوق و گوشوار
اين هر دو يافتى چو شدى گوش دار من
آبى است نزد من که خمار تو بشکند
پيش آرمت چو گوئى «بشکن خمار من »
شعرم بخوان و فخر مدان مر مرا به شعر
دين دان نه شعر فخر من و هم شعار من
اى آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد
با جان هوشيارم شخص نزار من
چون من دوازده است تو را اسپ و بارگير
ليکن زخلق نيست جز از تو سوار من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید