شماره ١٨٥

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
امهات و نبات با حيوان
بيخ و شاخند و بارشان انسان
بار مانند تخم خويش بود
سر بيابى چو يافتى پايان
چون سخن گوى بود آخر کار
جز سخن چون روا بود ساران؟
تخم ما بى گمان سخن بوده است
خوبتر زين کسى نداد نشان
نه سخن کمتر از يکى باشد
نه بگويد کم از دو حرف زبان
يک سخن باد و حرف خويش چنانک
خرد و جان ز وحدت يزدان
اين جهان هم بدان سخن ماند
حرف او ساکن است يا جنبان
وان سخن را مثل به مردم زن
حرفها را نبات با حيوان
آن سخن خود نه چيز و حرفش چيز
چيزها را حروف او بنيان
وانچه او از سخن پديد آيد
به سخن باشدش بقا و توان
به سخن مردم آمده است پديد
به سخن جان او رسد به جنان
سخن اول آن شريف خرد
سخن آخر آن عزيز قران
سخنت اول و سخنت آخر
سخنى خوب شو در اين دوميان
اين جهان کثيف چون تن توست
جان اين تن از آن لطيف جهان
نعمت اين بخور به صورت جسم
نعمت آن ببر به سيرت جان
تنت را مادر اين زمين و، فلک
پدر او و هر دوان حيران
جانت را مادر و پدر گشتند
نفس و عقل شريف جاويدان
اين فرودين بدين دو باز رسيد
آن برين را بدان دو باز رسان
تن تو چون بيافت صورت اين
نعمت اين همه بيافت بدان
جانت ار يابد از خرد صورت
هم جنان يافتى و هم ريحان
صورت جان تو شناختن است
مر فلان را حقيقت از بهمان
آنکه معقول هست چون بهمان
وين که محسوس نام اوست فلان
جفت ها را ز طاق بشناسى
به غلط نوفتى درين و دران
جفت را جفت و طاق دان زنخست
با صفت جفت و بى صفت به عيان
حد و محدود جفت يکدگرند
نيست با هست چون مکين و مکان
عقل و معقول هردوان جفتند
همگان جفت کرده سبحان
طاق با جفت هر دوان مقهور
پر از ايشان دو قاهر ايشان
باز جفت است قاهر و مقهور
زانکه توحيد نيست زير بيان
چون بدانى حدود جفتى ها
برتر آئى ز پايه حيوان
اى برادر، شناخت محسوسات
نردبانى است اندر اين زندان
تو به پايه ش يکان يکان برشو
پس بياساى بر سر سولان
سر آن نردبان و معقول است
که سرائى است زنده و آبادان
آن همه نور و راحت و نعمت
وين همه رنج و ظلمت و نيران
نيست مرگ است و هست هست حيات
نيست کفرست و هست هست ايمان
مرگ جهل است و زندگى دانش
مرده نادان و زنده دانايان
جهل مانند نيست و علم چو هست
جهل چون درد و علم چون درمان
هست ماند به علم دانا مرد
نيست گردد به جاهلى نادان
وانکه از نيست هست کردندش
او به راحت رسد همى زهوان
وانکه او هست و نيست خواهد شد
سوى زندان کشندش از بستان
نيست را هست صنع يزدان کرد
هست را نيست صنعت شيطان
اى اخى دوزخ و بهشت ببين
بى گمان شو ز مالک و رضوان
آنچه دانا بداندش هست است
کس ندانست نيست را سامان
هست و دانش قرين و جفتانند
نيست يا جهل هردوان زوجان
به با هست جفت و بد با نيست
به بهى ى جان ز نيستى برهان
جهد کن تا ز نيست هست شوى
برهانى روان ز بار گران
بهتر جانور همه مردم
بهتر از مردمان امام زمان
حيوانى که خوى ما گيرد
قيمتش برتر آيد از دگران
گر بگيريم خوى بهتر خلق
از ثرى برشويم زى کيوان
بهترين زمانه مستنصر
که عيال ويند انسى و جان
دل او داد را بهين رهبر
امر او خلق را مهين ميزان
داد و دانش به عز او زنده است
دين و دنيا به نور او رخشان
جوهر عقل زير گفته اوست
گر کسى يافت مر خرد را کان
فتح را نام اوست فتح بزرگ
به مثالش خيال بسته ميان
سوى او شو اگر نديده ستى
ملک داوود و حکمت لقمان
کمترين چاکرش چو اسکندر
کمترين حاکمش چو نوشروان
چرخ بر بدگمانش کرده کمين
نحس بر دشمنش کشيده کمان
ايمنى در بزرگ ملکت او
گستريده فراخ شادروان
کعبه جان خلق پيکر اوست
حکمت ايزدى درو مهمان
گرد او گر طواف خواهى کرد
جان بشوى از پليدى عصيان
گر تو از گوسپند او باشى
بخورى آب چشمه حيوان
اى رسيده ز تو جهان به کمال
اى مراد از طبايع و دوران
بنده را دستگير باش به فضل
به خراسان ميانه ديوان
تخم دادى مرا که کشت کنم
نفگنم تخم تو به شورستان
چون کشاورز خوگ و خار گرفت
تخم اگر بفگنم بود تاوان
گوسپندى که خوى خوگ گرفت
بر نيديشد از ضعيف شبان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید