شماره ١٧٤

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى ستمگر فلک اى خواهر آهرمن
چون نگوئى که چه افتاد تو را با من؟
نرم کرده ستيم و زرد چو زردآلو
قصد کردى که بخواهيم همى خوردن
اينکه شد زرد و کهن پيرهن جان است
پيرهن باشد جان را و خرد را تن
عاريت داشتم اين را از تو تا يک چند
پيش تو بفگنم اين داشته پيراهن
من ز حرب چو تو آهرمن کى ترسم
که مرا طاعت تيغ است و خرد جوشن
من دل از نعمت و عز تو چو بر کندم
تو دل از طاعت و از خدمت من بر کن
زن جادوست جهان، من نخرم زرقش
زن بود آنکه مرو را بفريبد زن
زرق آن زن را با بيژن نشنودى
که چه آورد به آخر به سر بيژن؟
همچو بيژن به سيه چاه درون مانى
اى پسر، گر تو به دنيا بنهى گردن
چون همى بر ره بيژن روى اى نادان
پس چه گوئى که نبايست چنان کردن؟
صحبت اين زن بدگوهر بدخو را
گر بورزى تو نيرزى به يکى ارزن
صحبت او مخر و عمر مده، زيرا
جز که نادان نخرد کسى به تبر سوزن
طمع جانت کند گر چه بدو کابين
گنج قارون بدهى يا سپه قارن
مر مرا بر رس از اين زن، که مرا با او
شست يا بيش گذشته است دى و بهمن
خوى او اين است اى مرد، که دانا را
نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن
کودن و خوار و خسيس است جهان و خس
زان نسازد همه جز با خس و با کودن
خاصه امروز نبينى که همى ايدون
بر سر خلق خدائى کند آهرمن؟
به خراسان در تا فرش بگسترده است
گرد کرده است ازو عهد و وفا دامن
خلق را چرخ فرو بيخت، نمى بينى
خس مانده است همه بر سر پرويزن؟
زين خسان خير چه جوئى چو همى دانى
که به ترب اندر هرگز نبود روغن
خويشتن دار چو احوال همى بينى
خيره بى رشته و هنجار مکش هنجن
اين خسان باد عذابند، چو نادانان
باد ايشان مخر و باد مکن خرمن
چون طمع دارى افروختن آتش
به شب اندر زان پر وانگک روشن
دل بخيره چه کنى تنگ چو آگاهى
که جهان سايه ابر است و شب آبستن؟
اين جهان معدن رنج و غم و تاريکى است
نور و شادى و بهى نيست در اين معدن
معدن نور بر اين گنبد پيروزه است
که چو باغى است پر از لاله و پر سوسن
گر به شب بنگرى اندر فلک و عالم
بر سرت گلشن بينى و تو در گلخن
تو مر اين گلخن بى رونق تارى را
جز که از جهل نينگاشته اى گلشن
مسکن شخص توست اين فلک اى مسکين
جانت را بهتر ازين هست يکى مسکن
اندر اين جاى سپنجى چه نهادى دل؟
آب کوبى همي، اى بيهده، در هاون
که ت بگفته است که انديشه مدار از جان
هرچه يابى همه بر تنت همى برتن؟
دشمن توست تن بد کنش اى غافل
به شب و روز مباش ايمن از اين دشمن
همه شادى و طرب جويد و مهمانى
که بيارندش از اين برزن و زان برزن
گويد « از عمر وز شادى چه بود خوشتر؟
مکن انديشه ز فردا، بخور و بشکن »
ليکن اين نيست روا گر تو همى خواهى
اى تن کاهل بى حاصل هيکل افگن
چه کنى دنيا بى دين و خرد زيرا
خوش نباشد نان بى زيره و آويشن
مرد بى دين چو خر است، ار تو نه اى مردم
چو خران بى دين شو، روز و شبان مى دن
خرى آموختت آن کس که بفرمودت
که «هميشه شکم و معده همى آگن »
نيک بنديش که از بهر چه آوردت
آنکه ت آورد در اين گنبد بى روزن
چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت
بر مکافاتش دامن به کمر در زن
آن کن از طاعت و نيکى که ندارى شرم
چون ببينيش در آن معدن پاداشن
پيش ازان که ت بشود شخص پراگنده
تخم و بيخ بد و به برکن و بپراگن
بس که بگذشت جهان بر تو و جز عصيان
سوى تو نامد و نگذشت به پيرامن
از بد کرده پشيمان شو و طاعت کن
خيره بر عمر گذشته چه کنى شيون؟
سخن حجت بشنو که همى بافد
نرم و با قيمت و نيکو چو خز ادکن
سخن حکمتى و خوب چنين بايد
صعب و بايسته و در بافته چون آهن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید