شماره ١٧١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
شايد که حال و کار دگر سان کنم
هرچ آن به است قصد سوى آن کنم
عالم به ماه نيسان خرم شده است
من خاطر از تفکر نيسان کنم
در باغ و راغ دفتر ديوان خويش
از نثر و نظم سنبل و ريحان کنم
ميوه و گل از معانى سازم همه
وز لفظ هاى خوب درختان کنم
چون ابر روى صحرا بستان کند
من نيز روى دفتر بستان کنم
در مجلس مناظره بر عاقلان
از نکته هاى خوب گل افشان کنم
گر بر گليش گرد خطا بگذرد
آنجا ز شرح روشن باران کنم
قصرى کنم قصيده خود را، درو
از بيتهاش گلشن و ايوان کنم
جائى درو چو منظره عالى کنم
جائى فراخ و پهن چو ميدان کنم
بر درگهش ز نادره بحر عروض
يکى امين دانا دربان کنم
مفعول فاعلات مفاعيل فع
بنياد اين مبارک بنيان کنم
وانگه مر اهل فضل اقاليم را
در قصر خويش يکسره مهمان کنم
تا اندرو نيايد نادان، که من
خانه همى نه از در نادان کنم
خوانى نهم که مرد خردمند را
از خوردنيش عاجز و حيران کنم
اندر تن سخن به مثال خرد
معنى خوب و نادره را جان کنم
گر تو نديده اى ز سخن مردمى
من بر سخنت صورت انسان کنم
او را ز وصف خوب و حکايات خوش
زلف خميده و لب خندان کنم
معنيش روى خوب کنم وانگهى
اندر نقاب لفظش پنهان کنم
چون روى خويش زى سخن آرم، به قهر
پشتش به پيش خويش چو چوگان کنم
ور خاطرم به جائى کندى کند
او را به دست فکرت سوهان کنم
جان را چو زنگ جهل پديد آورد
چون آينه ز خواندن فرقان کنم
دشوار اين زمانه بد فعل را
آسان به زهد و طاعت يزدان کنم
دست از طمع بشويم پاک آنگهى
از خفته دست بر سر کيوان کنم
گر در لباس جهل دلم خفته بود
اکنون از آن لباسش عريان کنم
وين جسم بى فلاحت آسوده را
خيزم به تيغ طاعت قربان کنم
ور عيب من ز خويشتن آمد همه
از خويشتن به پيش که افغان کنم؟
خيزم به فصل و رحمت يزدان حق
دشوار دهر بر دلم آسان کنم
اندر ميان نيک و بد خويشتن
ماننده زبانه ميزان کنم
هر ساعتى به خير درون پاره اى
بفزايم و ز شرش نقصان کنم
تا غل و طوق و بند که بر من نهاد
در دست و پاى و گردن شيطان کنم
گر ديو از آنچه کرد پشيمان نشد
من نفس را ز کرده پشيمان کنم
گر نيست طاقتم که تن خويش را
بر کاروان ديو سليمان کنم
آن ديو را که در تن و جان من است
بارى به تيغ عقل مسلمان کنم
از قول و فعل زين و لگامش نهم
افسار او ز حکمت لقمان کنم
گر تو نشاط درگه جيلان کنى
من قصد سوى درگه رحمان کنم
سوى دليل حق بنهم روى خويش
تا خويشتن به سيرت سلمان کنم
زى اهل بيت احمد مرسل شوم
تن را رهى و بنده ايشان کنم
تا نام خويش را به جلال امام
بر نامه معالى عنوان کنم
زان آفتاب علم و دل خويش را
روشن به سان ماه به سرطان کنم
وز برکت مبارک درياى او
دل را چو درج گوهر و مرجان کنم
اى آنکه گوئيم به نصيحت همى
ک «اين پيرهن بيفگن و فرمان کنم
تا سخت زود من چو فلان مر تو را
در مجلس امير خراسان کنم »
اندر سرت بخار جهالت قوى است
من درد جهل را به چه درمان کنم؟
کى ريزم آب روى چو تو بى خرد
بر طمع آنکه توبره پر نان کنم؟
ترکان رهى و بنده من بوده اند
من تن چگونه بنده ترکان کنم؟
اى بد نصيحت که تو کردى مرا
تا چون فلان خسيس و چو بهمان کنم
گيتيت گربه اى است که بچه خورد
من گرد او ز بهر چه دوران کنم
از من خسيس تر که بود در جهان
گر تن به نان چو گربه گروگان کنم؟
دين و کمال و علم کجا افگنم
تا خويشتن چو غول بيابان کنم؟
از فضل تا چو غول بمانم تهى
پس من چگونه خدمت ديوان کنم؟
اين فخر بس مرا که به هر دو زبان
حکمت همى مرتب و ديوان کنم
جان را ز بهر مدحت آل رسول
گه رودکى و گاهى حسان کنم
دفتر ز بس نگار و ز نقش سخن
برتر ز چين و روم و سپاهان کنم
واندر کتاب بر سخن منطقى
چون آفتاب روشن برهان کنم
بر مشکلات عقلى محسوس را
بگمارم و شبان و نگهبان کنم
زادالمسافر است يکى گنج من
نثر آنچنان و نظم از اين سان کنم
زندان مؤمن است جهان، من چنين
زيرا همى قرار به يمگان کنم
تا روز حشر آتش سوزنده را
بر شيعت معاويه زندان کنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید