شماره ١٧٠

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
از دهر جفا پيشه زى که نالم؟
گويم ز که کرده است نال نالم؟
با شست و دو سالم خصومت افتاد
از شست و دو گشته است زار حالم
مالى نشناسم ز عمر برتر
شايد که بنالم ز بهر مالم
يک چند جمالم فزون همى شد
گفتى که يکى نو شده هلالم
در خواب نديدى مگر خيالم
آن سرو سهى قد مشک خالم
چون ديد زمانه که غره گشتم
بشکست به دست جفا نهالم
بربود شب و روز رنگ و بويم
برکند مه و سال پر و بالم
زين ديو دژاگه چو گشتم آگه
زين پس نکند صيد به احتيالم
گاه از در مير جليل گويد
«بنگر به فر و نعمت و جلالم
گر سوى من آئى عزيز گردى
پيوسته بود با تو قيل و قالم »
گه ياد دهد آن زمان که بودى
پيشم شده جمله تبار و آلم
آنها که نبودى مگر بديشان
مسعود مرا بخت و نيک فالم
گويد « به چه معنى حرام کردى
برجان و تن خويشتن حلالم؟
چه ت بود نگشتى هنوز پيرى
که ت رخت نمانده است در جوالم؟»
اى دهر جز از من بجوى صيدى
نه مرد چنين مکر و افتعالم
من نيستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بال و يالم
حق است و حقيقت به پيش رويم
زانى تو فگنده پس قذالم
چون طمع بريدم ز مال شاهان
پس مدحت شاهان چرا سگالم؟
من جز که به مدح رسول و آلش
از گفتن اشعار گنگ و لالم
گر ميل کند سوى هزل گوشم
به انگشت خرد گوش خود بمالم
جز راست نگويم ميان خصمان
با باد نگردم که من نه نالم
هنگام عدالت به خار خارد
مر ديده بدخواه را خيالم
چون من ز حقايق سخن گشايم
سقراط و فلاطون سزد عيالم
اى فخرکننده بدانکه گوئى
«بر درگه سلطان من از رجالم
امروز تگينم بخواند و فردا
داده است نويد عطا ينالم »
زان که ش تو خداوند مى پسندى
ننگ است مرا گر بود همالم
وان چيز که او را همى بجوئى
حقا که گرفته است ازو ملالم
بحر است مرا در ضمير روشن
در شعر همى در ازان فتالم
بر دشت فصاحت مطير ميغم
در باغ بلاغت بزان شمالم
وانجا که بيايد تموز جاهل
من خفته و آسوده در ظلالم
رفتم پس دنيا بسى وليکن
افلاک بران داد گوشمالم
گر نيز غرور جهان بخرم
پس همچو تو گم بوده در ضلالم
ايزد مکنادم دعا اجابت
گر جز که زفضلش بود سؤالم
صد شکر خداوند را که آزم
کم شد چو فزون شد شمار سالم
در حب رسول خدا و آلش
معروف چو خورشيد بر زوالم
وز مدحت ايشان نگر که ايدون
گشته است مطرز پر مقالم
مامور خداوند قصر و عصرم
محمود بدو شد چنين خصالم
مستنصريم ور ازين بگردم
چون دشمن بى دينش بد فعالم
زو گشت به حاصل کمال عالم
من بنده آن عالم کمالم
بى او قدحى آب شور بودم
و امروز بدو چشمه زلالم
قولم همه هزل و محال بودى
هزلم همه حکمت شد و محالم
بى مغز سفاليم ديده بودى
امروز همه مغز بى سفالم
من گوهر دين رسول حقم
منکوهم اگر مانده در حبالم
تاجم سر پر مغز را وليکن
مر پاى تهى مغز را عقالم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید