شماره ١٦٧

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
از صحبت خلق دل گسستم
انديشه نديم دل بسستم
در آب نميدى آن ردا را
کش طمع طراز بود شستم
چون سايه جهان پس من آمد
چون ديد که من ازو بجستم
جوينده جسته گشت، از من
مى جست چو من هميش جستم
وان ديو که پيش من همى رفت
بر پاى بماند و من نشستم
برگردن من نشسته بودى
و اکنونش به زير پاى خستم
برگشت زمن بشست دستش
چون شسته شد از هواش دستم
ليکن نرهم همى ز قومش
هرچند زمکر او بجستم
يک چند ميان جمع ديوان
تا کور بدم چو ديو ز ستم
از لشکرشان سپس نماندم
تا بود چو کاهشان سپستم
ليکن ببريد ديوم از من
چون ديد که من چنو نه مستم
من دست هوا به حبل حکمت
بستم به سزا و سخت بستم
بر چرخ رسيد بانگ و نامم
منگر به حديث نرم و پستم
اين امت بت پرست را بين
آويخته حلقشان به شستم
خواهند همى که همچو ايشان
من جز که خداى را پرستم
والله که همى نخورد خواهم
با شکر بت پرست پستم
در من نرسند ازانکه بيش است
از ششصدشان به فضل شستم
چون من نبود کسى که بيش است
از قامت او بسى بدستم
اى شاد شده بدانکه يک چند
چون مويه گران همى گرستم
پيوسته شدم نسب به يمگان
کز نسل قباديان گسستم
از خاکم اگر بکند ديوت
در سنگ بر غم تو برستم
تيغ حجت به روز روشن
در حلق امام تو شکستم
مرديم چنانکه تو بخواهي،
اى ديو، بهر کجا که هستم
دل در شکمش به تير برهان
هرچند نخواستى تو خستم
بيمار و شکسته دل شده ستند
از قوت حجت درستم
هر سال يکى کتاب دعوت
به اطراف جهان همى فرستم
تا داند خصم من که چون تو
در دين نه ضعيف و خوار و سستم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید