شماره ١٦٥

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اگر با خرد جفت و اندر خوريم
غم خور چو خر چندو تاکى خوريم؟
سزد کز خرى دور باشيم ازانک
خداوند و سالار گاو و خريم
اگر خر همى کشت حالى چرد
چرا ما نه از کشت باقى چريم؟
چه فضل آوريم، اى پسر، بر ستور
اگر همچو ايشان خوريم و مريم
فرو سو نخواهيم شد ما همى
که ما سر سوى گنبد اخضريم
گر از علم و طاعت برآريم پر
از اين جا به چرخ برين بر پريم
به چرخ برين بر پرد جان ما
گر او را به خورهاى دين پروريم
نه ايم ايدرى ما به جان و خرد
وگر چند يک چندگاه ايدريم
به زنجير عنصر ببستندمان
چو ديوانگان زان به بند اندريم
بلى بندو زندان ما عنصر است
وگر چند ما فتنه بر عنصريم
به بند ستورى درون بسته ايم
وگر چند بسته بدان گوهريم
به زندان پيشين درون نيستيم
نبينى که بر صورت ديگريم؟
نبينى که از بى تميزى ستور
چو بى بر چنار است و ما بروريم؟
چو عرعر نگونسار مانده نه ايم
اگر چند با قامت عرعريم
چرا بنده شدمان درخت و ستور؟
بيا تا به کار اندرون بنگريم
سزد گر چو اين هر دو مشغول خور
نباشيم ازيرا که ما بهتريم
سر از چرخ نيلوفرى برکشيم
به دانش که داننده نيلوفريم
به دانش رگ مکر و زنگار جهل
ز بن بگسليم و ز دل بستريم
به بيداد و بيدادگر نگرويم
که ما بنده داور اکبريم
اگر داد خواهيم در نيک و بد
به داديم معذور و اندر خوريم
چو خود بد کنيم از که خواهيم داد؟
مگر خويشتن را به داور بريم!
چرا پس که ندهيم خود داد خود
ازان پس که خود خصم و خود داوريم؟
به دست من و توست نيک اخترى
اگر بد نجوئيم نيک اختريم
اگر دوست داريم نام نکو
چرا پس نه نام نکو گستريم؟
همى سرو بايد که خوانندمان
اگر چند خميده چون چنبريم
نخواهيم اگر چند لاغر بويم
که فربه بداند که ما لاغريم
بيا تا به دانش به يک سو شويم
زلشکر وگر چند از اين لشکريم
بيائيد تا لشکر آز را
به خرسندى از گرد خود بشکريم
برآئيم بر پايه مردمى
مر اين ناکسان را به کس نشمريم
به دشمن نمائيم روشن که ما
به دنيا و دين بر سر دفتريم
ازيرا سر دفتريم، اى پسر،
که ما شيعت اهل پيغمبريم
به ريگ هبير اندرون تشنه اند
همه خلق و ما برلب کوثريم
تو، اى ناصبي، گر زحد بگذرى
به بيهوده گفتار، ما نگذريم
پيمبر سر دين حق است و ما
از اين نامور تن مطيع سريم
اگر تو مر اين قول را منکرى
چنان دان که ما مر تو را منکريم
اگر تو بر اين تن سرى آورى
دگر سر بياور که ما ناوريم
ز پيغمبر ما وصى حيدر است
چنين زين قبل شيعت حيدريم
ز فرزند او خلق را رهبرى است
که ما بر پى و راه آن رهبريم
سر و افسر دين حق است و ما
چنين فخر امت بدان افسريم
اگر تو به آل نبى کافرى
به طاغوت تو نيز ما کافريم
ملامت مکن مان اگر ما چو تو
بخيره ره جاهلى نسپريم
سپاس است بر ما خداوند را
که نه چون تو نادان و بد محضريم
به غوغاى نادان چه غره شوي؟
چه لافى که «ما بر سر منبريم »؟
ز ياجوج و ماجوج مان باک نيست
که ما بر سر سد اسکندريم
اگر سگ به محرابى اندر شود
مر آن را بزرگى سگ نشمريم
چه باک است اگر نيست مان فرش و قصر
چو در دين توانگرتر از قيصريم؟
عزيزيم بر چشم دانا چو زر
به چشم تو در خاک و خاکستريم
على مان اساس است و جعفر امام
نه چون تو ز دشت على جعفريم
از اهل خراسان چه گويندمان
که گويند «ما کاتب و شاعريم »؟
اگر راست گويند گويند «ما
همه راوى و ناسخ ناصريم »



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید