شماره ١٥٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى عجب ار دشمن من خود منم
خيره گله چون کنم از دشمنم؟
دشمن من اين تن بد مهر مست
کرده گره دامن بر دامنم
وايم از اين دشمن بدخو که هيچ
زو نشود خالى پيراهنم
جامه بدرند از اعدا و آنک
جامه ش بدريد ز خود، خود منم
دشمن من چاهى و تيره است و من
برتر از اين تيزرو روشنم
اين فلکى جان مرا شصت سال
داشت در اين زندان چاهى تنم
گر نشدم عاشق و بى دل چرا
مانده به چاه اندر چون بيژنم؟
چونکه در اين چاه چو نادان به باد
داده تبر در طلب سوزنم
نيست جز آن روى که دل زين خسيس
خوش خوش بى رنج و جفا برکنم
پيش ازين سفله به چاه اوفتد
من سر از اين چه به فلک برکنم
در طلب دانش و دين چند گاه
دامن مردان به کمر در زنم
گرد کسى گردم کز بند جهل
طاعتش آزاد کند گردنم
آنکه چو آب خوش علمش بکرد
از تعب آتش جهل ايمنم
تا تن من گشت به پيرامنش
ديو نگشته است به پيرامنم
تا دل من طاعت او يافته است
طاعت من دارد آهرمنم
پيش رو خلق پس از مصطفى
کز پس او فخر بود رفتنم
بوالحسن آن معدن احسان کزو
دل به سخن گشته است آبستنم
گرت به سيم و زر دين حاجت است
بر سر هر دو من ازو خازنم
عالم و افلاک نيرزد همى
بى سخن او به يکى ارزنم
آتشم ار آهن و روئى وگر
آب شوى آب تورا آهنم
بيخ سفاهت ز دل تو به پند
برکنم و حکمت بپراگنم
وز سر جاهل به سخن تاج فخر
پيش خردمند به پاى افگنم
مرد تؤى گر نه چنين يابيم
ور نه چنينم که بگفتم زنم
شاد شدى چون بشنيدى که پار
بيران شد گوشه اى از مسکنم
شاديت انده شود امسال اگر
برگذرى بر درو بر برزنم
نيستم آن من که سلاح فلک
کار کند بر زره و جوشنم
چرخ مرا بنده بود چون ازو
ايزد دادار بود ضامنم
شاد من از دين هدى گشته ام
پس که تواند که کند غمگنم؟
گر تنم از جامه برهنه شود
علم و خرد گرد تنم بر تنم
گرچه زمان عهدم بشکست من
عهد خداوند زمان نشکنم
روى خدا و دل عالم معد
کز شرفش حکمت را معدنم
آنکه چو بگذارم نامش به دل
فرخ نوروز شود بهمنم
خلق به رنج است و من از فر او
هم به دل و هم به جسد ساکنم
خلق مرا گفت نيارد که خيز
جز به گه «قدقامت » مؤذنم
ميوه معقول به دست خرد
از شجر حکمت او مى چنم
سوزن سوزانم در چشم جهل
ليکن در باغ خرد سوسنم
گوئى ک «ز خلق جدا چون شدي؟»
زشت نشايدت بدين گفتم
روغن و کنجاره بهم خوب نيست
ويشان کنجاره و من روغنم
از فلک ريمن باکيم نيست
رام بسى بود همين ريمنم
گر تنم از گلشن دورست من
از دل پر حکمت در گلشنم
دهر بفرسود و بفرسودمان
بر فلک جافى ازين خشمنم
شصت و دو سال است که بکوبد همى
روز و شبان در فلکى هاونم
چشم همى دارم همواره تا
کى بود از کوفتنش رستنم
تاش نسائى ندهد مشک بوى
فضل ازين است فرو سودنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید