شماره ١٥٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى بار خداى و کردگارم
من فضل تو را سپاس دارم
زيرا که به روزگار پيرى
جز شکر تو نيست غمگسارم
جز گفتن شعر زهد و طاعت
صد شکر تو را که نيست کارم
توفيق دهم برانکه در دل
جز تخم رضاى تو نکارم
راز دل هرکسى تو دانى
دانى که چگونه دل فگارم
دانى که چگونه من به يمگان
تنها و ضعيف و خوار و زارم
ميخواره عزيز و شاد و، من زانک
مى مى نخورم نژند و خوارم
از بيم سپاه بوحنيفه
بيچاره و مانده در حصارم
زيرا که به دوستى ى رسولت
زى لشکر او گناه کارم
در دوستى رسول و آلش
بر محنت پاى مى فشارم
تو داد دهى به روز محشر
زين يک رمه گاو بى فسارم
با اين رمه ستور گمره
هرگز نروم نه من حمارم
هرچند به خوب و خوش سخن ها
خرماى عزيز خوش گوارم
زى عامه چو خار خوارم ايراک
در ديده کور عامه خارم
زين يک رمه گرگ و خرس گمره
يارب به تو است زينهارم
اى يار نبيد و رود و ساغر
من يار تو بود مى نيارم
زيرا که مر اين سه يار بد را
اى خواجه تو يار و من نه يارم
مستى تو و مست مست خواهد
با من چه چخى که هوشيارم؟
رو تو به قطار خويش ايراک
من با تو شتر نه در قطارم
من، گر تو سوارى اى جهان جوي،
بر مرکب خوش سخن سوارم
من گر چه تو شاه و پيشگاهى
با قول چو در شاهوارم
من گر تو به بلخ شهريارى
در خانه خويش شهريارم
گر من به سلام زى تو آيم
زنهار مده هگرز ، بارم
من بار نخواهم از تو زيراک
بار تو کشد به زير بارم
از بهر خور، اى رفيق، چون خر
من پشت به زير بار نارم
گه نرمم و گه درشت، چون تيغ،
پيداست نهان و آشکارم
با جاهل و بى خرد درشتم
با عاقل و نرم بردبارم
تا تو بمنش مرا نخواهى
منديش که منت خواستارم
آنگه که مرا شکر شمارى
من پست ازان پست شمارم
گر موم شوى تو روغنم من
ور سرکه شوى منت شخارم
با غدر ندارم آشنائى
بل هر دو يکى است پود و تارم
کينه نکشم چو عذر خواهى
بل جرم به عذر درگذارم
پاک است ز فحش ها زبانم
همچون ز حرام ها ازارم
نايد شر و مکر درشمارم
نه دوغ دروغ در تغارم
لافى نزدم بدن فضايل
زيرا که به فضل خود مشارم
بل من به نمايش ره خويش
حق فضلا همى گزارم
زيرا که جهان چو اين و آن را
يک چند گرفته بد شکارم
من خفته به جهل و او همى برد
با ناز گرفته در کنارم
گه وعده به باغ مهرگان داد
گه باز به دشت نوبهارم
رويم به گل و به مشک بنگاشت
چون ديد که فتنه نگارم
امروز همى ضعيف بينى
اين قامت چفته نزارم
آن روز گرم بديديى تو
پنداشتيى که من چنارم
وين چرخ همى کشيد خوش خوش
چون اشتر سوى چر مهارم
آن روز قوى و شاد بودم
و امروز ضعيف و سوکوارم
بر روى چو زر شده عقيقم
بر فرق چو شير گشت قارم
زان مى که بدان زمانه خوردم
امروز همى کند خمارم
چون سيرت چرخ را بديدم
کو کرد نژند و خنگ سارم
بيدار شدم زخواب، لابل
بيدارم کرد کردگارم
بزدودم زود زنگ غفلت
از چشم و ز مغز پر بخارم
بستردم گرد بى فسارى
از عارض و روى و از عذارم
برکندم جهل و گمرهى را
از بيخ ز باغ و جويبارم
تا رسته شدم ز دهر، با او
بسيارى بود کارزارم
مختار امام عصر گشتم
چون طاعت و دين شدم اختيارم
اکنون چو ز مشکلى بپرسى
سر لاجرم و زنخ نخارم
گوشم شنوا شده است ازيرا
علم است هميشه گوشوارم
چشمم بينا شده است ازيرا
از حق و يقين بر انتظارم
زين پس نکند شکار هرگز
نه باز و نه يوز روزگارم
آنگه به تبار بود، پورا،
يکسر همه ناز و افتخارم
وامروز به من کند همى فخر
هم اهل زمين و هم تبارم
آنگه به مثل سفال بودم
و اکنون به يقين زر عيارم
برخيز و بيازماى ار ايدونک
به قول ندارى استوارم
وين شعر ز پيش آزمايش
بر خوان و بدار يادگارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید