شماره ١٥١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
به راه دين نبى رفت ازان نمى ياريم
که راه با خطر و ما ضعيف و بى ياريم
چون روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر
بجز به شب نرويم، اى پسر، سزاواريم
ازين به ستان ستاره به روز پنهانيم
ز چشم خلق و به شب رهبريم و بيداريم
وگر به شخص ز جاهل نهان شديم، به علم
چو آفتاب سوى عاقلان پديداريم
به حکمت است و خرد بر فرود مردان را
و گرنه ما همه از روى شخص همواريم
يکى ز ما چو گل است و يکى چو خار به طبع
اگرچه يکسره جمله به سان گلزاريم
سخن به علم بگوئيم تا ز يک ديگر
جدا شويم که ما هر دو اهل گفتاريم
سخن پديد کند کز من و تو مردم کيست
که بى سخن من و تو هردو نقش ديواريم
جهان، خداى جهان را مثل چوبستانى است
که ما به جمله بدين بوستان در اشجاريم
بياى تا من و تو هر دو، اى درخت خدا،
ز بار خويش يکى چاشنى فرو باريم
لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوئيم
که ما ز مشغله تو ز خانه آواريم
اگر تو اى بخرد ناصبى مسلمانى
تو را که گفت که ما شيعت اهل زناريم؟
محمد و على از خلق بهترند چه بود
گر از فلان و فلان شان بزرگتر داريم؟
خزينه دار خدايندو، سرهاى خداى
همى به ما برسانند کاهل اسراريم
به غار سنگين در نه، به غار دين اندر
رسول را، ز دل پاک صاحب الغاريم
ز علم بهره ما گندم است و بهر تو کاه
گمان مبر که چو تو ماستور و که خواريم
به خمر دين چو تو خر، مست گشته اى شايد
که خويشتن بکشيم از تو ما که هشياريم
ز بهر تو که همى خويشتن هلاک کنى
به بى هشي، همگان روز و شب به تيماريم
چو آگهيم که مستى و بى خرد، ما را
اگرچه سخت بيازارى از تو نازاريم
وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانى
هميشه با تو به حکمت دهان به مسماريم
تو را که مار گزيده است حيله ترياق است
ز ما بخواه، گمان چون برى که ما ماريم؟
تو گرد چون و چرا گر همى نيارى گشت
چرا و چون تو را ما به جان خريداريم
خرد ز بهر چه دادندمان، که ما به خرد
گهى خداى پرست و گهى گنه کاريم؟
«مکن بدى تو و نيکى بکن » چرا فرمود
خداى ما را گر ما نه حى و مختاريم؟
چرا که گرگ ستمگاره نيست سوى خداى
به فعل خويش گرفتار و ، ما گرفتاريم؟
چرا به بانگ و خروش و فغان بى معنى
کلنگ نيست سبکسار و ما سبکساريم؟
چرا بر آهو و نخچير روزه نيست و نماز؟
چرا من و تو بدين کارها گران باريم؟
چه داد يزدان ما را ز جملگى حيوان
مگر خرد که بدان بر ستور سالاريم؟
اگر به فضل و خرد بر خران خداونديم
همان به فضل و خرد بندگان جباريم
خرد تواند جستن ز کار چون و چرا
که بى خرد به مثل ما درخت بى باريم
خرد چرا که نجويد که ما به امر خداى
چرا که يک مه تا شب به روز ناهاريم؟
به خون ناحق ما را چرا نميراند
خداي، گر سوى او خونى و ستمگاريم؟
وگر گناه نخواهد ز ما و ما بکنيم
نه بنده ايم خداوند را که قهاريم
وگر به خواست وى آيد همى گناه از ما
نه ايم عاصى بل نيک و خوب کرداريم
اگر مر اين گره سخت را تو بگشائى
حقت به جان به دل بنده وار بگزاريم
وگر تو گرد چنين کارها نيارى گشت
مگرد، وز بر ما دور شو، که ما ياريم
وگر بپرسى از اين مشکلات مر ما را
به پيش حمله تو پاي، سخت بفشاريم
به دست خاطر روشن بناى مشکل را
برآوريم به چرخ و به زر بنگاريم
مبارزان سپاه شريعتيم و قران
از آنکه شيعت حيدر، سوار کراريم
به نزد مردم بيمار ناخوش است شکر
شگفت نيست که ما نزد تو ز کفاريم
يکى ز ما و هزار از شما اگر چه شما
چو مار و مورچه بسيار و ما نه بسياريم
سپه نباشد پانصد ستور بر يک مرد
روا بود که شما را سپاه نشماريم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید