شماره ١٣١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى خفته همه عمر و شده خيره و مدهوش
وز عمر و جهان بهره خود کرده فراموش
هر گه که هميشه دل تو بيهش و خفته است
بيدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟
اين دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت
فتنه چه شدى خيره تو بر صورت نيکوش؟
بيدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار
بيدار شد اين دهر شده بيهش و مدهوش
باغى که بد از برف چو گنجينه نداف
بنگرش به ديباى مخلق شده چون شوش
وين کوه برهنه شده را باز نگه کن
افگنده پرندين سلبى بر کتف و دوش
بربسته گل از ششترى سبز نقابى
و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش
بر عالم چشم دل بگمار به عبرت
مدهوش چرا مانده اى اى مدبر بى هوش؟
در باغ پديد آمد مينوى خداوند
بنديش و مقر آى به يزدان و به مينوش
بنگر که چه گويدت همى گنبد گردان
گفتار جهان را به ره چشمت بنيوش
گوينده خاموش بجز نامه نباشد
بشنو سخن خوب ز گوينده خاموش
گويدت همي: گر چه دراز است تو را عمر
بگذشته شمر يکسره چون دوش و پرندوش
دانى که بقا نيست مگر عمر، پس او را
بر چيز فنائى مده، اى غافل، و مفروش
اين عاريتى تن عدوى توست عدو را
دانا نگرد خيره چنين تنگ در آگوش
ور عاريتى باز ستاندت تو رخ را
بر عاريتى هيچ مه بخراش و مه بخروش
از ميش تن خويش به طاعت چو خردمند
در علم و عمل فايده خويش همى دوش
زين خانه الفنج و زين معدن کوشش
بر گير هلازاد و مرو لاغر و دريوش
پرهيز همى ورز، در الفغدن دانش
دايم ز ره چشم و ره گوش همى کوش
با طاعت و با فکرت خلوت کن ازيراک
مشغول شده ستند سفيهان به خلالوش
در طاعت بى طاقت و بى توش چرائي؟
اى گاه ستمگارى با طاقت و با توش!
چون بر تو هواى دل تو مى بکشد تير
در پيش هوا تو ز ره صبر فرو پوش
تو جوشن دين پوش، دل بى خردت را
بگداخته شو، گو، ز ره ديده برون جوش
در معده ت بر جان تو لعنت کند امشب
نانى که به قهر از دگرى بستده اى دوش
تو گردنت افراخته وان عاجز مسکين
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش
هر چند تو را نوش کند جاهلى آتش
بر خيره مخور، کاتش هرگز نشود نوش
اى حجت اگر گنگ نخواهى که بمانى
در پيش خداوند، سوى حجت کن گوش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید