شماره ١٢٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
چون گشت جهان را دگر احوال عيانيش؟
زيرا که بگسترد خزان راز نهانيش
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد
بيچارگى و زردى و کوژى و نوانيش
تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت
بر بست زبان از طرب لحن غوانيش
شرمنده شد از باد سحر گلبن عريان
وز آب روان شرمش بربود روانيش
کهسار که چون رزمه بزاز بد اکنون
گر بنگرى از کلبه نداف ندانيش
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشيش
چون چادر گازر نگر آن برد يمانيش
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پير که ياد آيدش از روز جوانيش
خورشيد بپوشيد ز غم پيرهن خز
اين است هميشه سلب خوب خزانيش
بر مفرش پيروزه به شب شاه حبش را
آسوده و پاکيزه و بلور است اوانيش
بنگر به ستاره که بتازد سپس ديو
چون زر گدازيده که بر قير چکانيش
مانند يکى جام يخين است شباهنگ
بزدوده به قطر سحرى چرخ کيانيش
گر نيست يخين چونکه چو خورشيد بر آيد
هر چند که جويند نيابند نشانيش؟
پروين به چه ماند؟ به يکى دسته نرگس
يا نسترن تازه که بر سبزه فشانيش
وين دهر دونده به يکى مرکب ماند
کز کار نياسايد هر چند دوانيش
گيتيت يکى بنده بدخوست مخوانش
زيرا ز تو بدخو بگريزد چو بخوانيش
بى حاصل و مکار جهانى است پر از غدر
بايد که چو مکار بخواندت برانيش
جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت
هرچند که تو روز و شبان نوش چشانيش
از بهر جفا سوى تو آمد، به در خويش
مگذار و ز در زود بران گر بتوانيش
دشمن، چو نکو حال شدي، گرد تو گردد
زنهار مشو غره بدان چرب زبانيش
چونان که چو بز بهتر و فربه تر گردد
از بهر طمع بيش کند مرد شبانيش
هرچند که دير آيد سوى تو بيايد،
چون سوى پدرت آمد، پيغام نهانيش
فرزند بسى دارد اين دهر جفا جوى
هريک بد و بى حاصل چون مادر زانيش
ناکس به تو جز محنت و خوارى نرساند
گر تو به مثل بر فلک ماه رسانيش
طاعت به گمانى بنمايدت وليکن
لعنت کندت گر نشود راست گمانيش
بد فعل و عوان گر چه شود دوست به آخر
هم بر تو به کار آرد يک روز عوانيش
گه غدر کند بر تو گه مکر فروشد
صد لعنت بر صنعت و بر بازرگانيش
بر گاه نبينى مگر آن را که سزا هست
کز گاه برانگيزى و در چاه نشانيش
پند و سخن خوب بر آن سفله دريغ است
زنهار که از نار جويى بد برهانيش
پند تو تبه گردد در فعل بد او
پرواره کژ آيد چو بود کژ مبانيش
چون پند نپذرفت زخود دور کنش زود
تا جان عزيزت برهانى ز گرانيش
زيرا که چو تير کژ تو راست نباشد
آن به که به زودى سوى بدخواه جهانيش
آن است خردمند که جز بر طلب فضل
ضايع نشود يک نفس از عمر زمانيش
وز خلق تواضع نکند بدگهرى را
هرچند که بسيار بود گوهر کانيش
کان مرد سوى اهل خرد سست بود سخت
کز بهر طمع سست شود سخت کمانيش
در صدر خردمندان بى فضل نه خوب است
چون رشته لولو که بود سنگ ميانيش
چون راه نجوئى سوى آن بار خدائى
کز خلق چو يزدان نشناسد کس ثانيش؟
صد بنده مطواع فزون است به درگاه
از قيصرى و سندى و بغدادى و خانيش
مستنصر بالله که او فضل خداى است
موجود و مجسم شده در عالم فانيش
آنکو سرش از فضل خداوند بتابد
فردا نکند آتش و اغلال شبانيش
ايزدش عطا داد به پيغمبر ازيراک
اوى است حقيقت يکى از سبع مثانيش
در عالم دين او سوى ما قول خداى است
قولى که همه رحمت و فضل است معانيش
با همت عاليش فلک را و زمين را
پست است بلندى و حقير است کلانيش
چون مرکب او تيز شود کرد نيارد
تنين فلک روز ملاقات عنانيش
غره نکند هر که بديده است سپاهش
اين عالم ازان پس به فراخى مکانيش
نايد حسد و رشک کمين چاکر او را
نز ملک فلانى و نه از مال فلانيش
هر کو رهيش گشت چو من بنده ازان پس
از علم و هنر باشد دينار و شيانيش
بر عالم علويش گمان بر چو فرشته
هرچند که اينجا بود اين جسم عيانيش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید