شماره ١١٥

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى کهن گشته تن و ديده بسى نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته است بدو نيز مناز
ناز دنيا گذرنده است و تو را گر بهشى
سزد ار هيچ نباشد به چنين ناز نياز
گر بدان ناز تو را باز نياز است امروز
آن تو را تخم نياز ابدى بود نه ناز
از آن ناز گذشته بگرفته است تو را
بند آن ناز تو را چيست مگر مايه آز؟
کار دنياى فريبنده همه تاختن است
پس دنياى فريبنده تازنده متاز
چون چغرگشت بناگوش چو سيسنبر تو
چند نازى پس اين پيرزن زشت چغاز؟
عمر پيرى چو جوانى مده اى پير به باد
تيرت انداخته شد نيز کمان را منداز
گرد گردان و فريبانت همى برد چو گوى
تا چو چوگانت بکرد اين فلک چوگان باز
باز گرد از بدو بر نيک فراز آر سرت
به خرد کوش، چو ديوان چه دودى باز فراز؟
باز بايد شدن از شر سوى خير به طبع
کز فرازى سوى گو گوى به طبع آيد باز
جفت خير است خرد، زو ستم و شر مخواه
خيره مر آب روان را چه کنى سر به فراز؟
خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان
باز گرد، اى سره انجام، بدان نيک آغاز
خرد است آنکه تو را بنده شده ستند بدو
به زمين شير و پلنگ و به هوا باشه و باز
خرد آن است که چون هديه فرستاد به تو
زو خداوند جهان با تو سخن گفت به راز
چون به بازار جهان خواست فرستاد هميت
مر تو را زو خرد و علم عطا بود و جهاز
بر سر ديو تو را عقل بسنده است رقيب
به ره خيره تو را علم بسنده است نهاز
گرد بازار بگرد اينک و احوال ببين
چون تو خود مى نگرى من نکنم قصه دراز
آب جوئى و، سقا را چو سفال است دهان
حله خواهى تو و، شلوار ندارد بزاز
علما را که همى علم فروشند ببين
به ربايش چو عقاب و به حريصى چو گراز
هر يکى همچو نهنگى و ز بس جهل و طمع
دهن علم فراز و دهن رشوت باز
گرش پنهانک مهمان کنى از عامه به شب
طبع ساز وطربى يابيش و رود نواز
مى جوشيده حلال است سوى صاحب راى
شافعى گويد شطرنج مباح است بباز
صحبت کودکک ساده زنخ را مالک
نيز کرده است تو را رخصت و داده است جواز
مى و قيمار و لواطت به طريق سه امام
مر تو را هر سه حلال است، هلا سر بفراز!
اگر اين دين خداى است و حق اين است و صواب
نيست اندر همه عالم نه محال و نه مجاز
آنکه بر فسق تو را رخصت داده است و جواز
سوى من شايد اگر سرش بکوبى به جواز
زين قبل ماند به يمگان در حجت پنهان
دل برآگنده زاندوه و غم و ، تن به گداز
نيم ازان کاينها بر دين محمد کردند
گر ظفر يابد بر ما، نکند ترک طراز
لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند
يکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز
گر همه خلق به دين اندر ديوانه شدند
اى پسر، خويشتن خويش تو ديوانه مساز
بشنو اين پند به دين اندر و بر حق بايست
خويشتن کژ مگر خيره چو آهو و گراز
دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان
راستى ورز و بکن طاعت و حيلت مطراز
به چپ و راست مدو، راست برو بر ره دين
ره دين راست تر است اى پسر از تار طراز
به چپ و راست شده است از ره دين آنکه جهان
بر دراعه ش به چپ و راست به زر بست طراز
شوم چنگال چو نشپيل خود از مال يتيم
نکشد گرچه ده انگشت ببريش به گاز
ور بپرسيش يک مشکل گويدت به خشم
«سخن رافضيان است که آوردى باز!»
به سؤال تو چو درماند گويد به نشاط
«بر پيمبر صلواتى خوش خواهم به آواز!»
صبر کن بر سخن سردش زيرا کان ديو
نيست آگاه هنوز، اى پسر از نرخ پياز
خويشتن دار تو کامروز جهان ديوان راست
چند گه منبر و محراب بديشان پرداز
سرد و تاريک شد، اى پور، سپيده دم دين
خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز
داد گسترده شود، گرد کند دامن جور
باز شيطان به زمين آيد باز از پرواز
علم کانباز عمل بود و جدا کردش ديو
باز گردند سرانجام و بباشند انباز
روى جان سوى امام حق بايد کردنت
گاه طاعت چو کنى روى جسد سوى حجاز
سخن حکمتى اى حجت زر خرد است
به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید