شماره ١١١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
برآمد سپاه بخار از بحار
سوارانش پر در کرده کنار
رخ سبز صحرا بخنديد خوش
چو بر وى سياه ابر بگريست زار
گل سرخ بر سر نهاد و ببست
عقيقين کلاه و پرندين ازار
بدريد بر تن سلب مشک بيد
زجور زمستان به پيش بهار
به بازوى پر خون درون بيد سرخ
بزد دشنه زين غم هزاران هزار
ز بس سرد گفتارهاى شمال
بريده شد از گل دل جويبار
نبينى که هر شب سحرگه هنوز
دواج سمور است بر کوهسار؟
صبا آيد اکنون به عذر شمال
سحرگاه تازان سوى لاله زار
بشويدش عارض به لولوى تر
بيالايدش رخ به مشکين عذار
بيارد سوى بوستان خلعتى
که لولوش پود است و پيروزه تار
سوى گلبن زرد استام زر
سوى لاله سرخ جام عقار
سوى مادر سوسن تازه تاج
سوى دختر نسترن گوشوار
به سر بر نهد نرگس نو به باغ
به ارديبهشت افسر شاهوار
نوان و خرامان شود شاخ بيد
سحرگاه چون مرکب راهوار
دهد دست و سر بوس گل را سمن
چو گيرد سمن را گل اندر کنار
شگفتى نگه کن به کار جهان
وزو گير بر کار خويش اعتبار
که تا شادمانه نگردد زمين
نپوشد هوا جامه سوکوار
چو نسرين بخندد شود چشم گل
به خون سرخ چون چشم اسفنديار
چو نرگس شود باز چون چشم باز
شود پاى بط بر چنار آشکار
پر از چين شود روى شاهسپرم
چو تازه شود عارض گلنار
نگه کن به لاله و به ابر و ببين
جدا نار از دود، وز دود نار
سوى شاخ بادام شو بامداد
اگر ديد خواهى همى قندهار
و گر انده از برف بودت مجوى
ز مشکين صبا بهتر انده گسار
نگه کن بدين بى فساران خلق
تو نيز از سر خود فرو کن فسار
اگر نيست سوى تو دارى دگر
همه هوش و دل سوى اين دار دار
وگر نيستت طمع باغ بهشت
چو خر خوش بغلت اندر اين مرغزار
نگه دار اندر زيان آن خويش
چنانکه ت بگفته است بسيار خوار
به نسيه مده نقد اگر چند نيز
به خرما بود وعده و نقد خار
کرا معده خوش گردد از خار و خس
شود کامش از شير و روغن فگار
چه بايد تو را سلسبيل و رحيق
چو خرسند گشتى به سرکه و شخار؟
جهان ره گذار است، اگر عاقلى
نبايد نشستنت بر ره گذار
ستور است مردم در اين ره چنانک
بريده نگردد قطار از قطار
شتابنده جمله که يک دم زدن
نپايد کسى را برادر نه يار
ره تو کدام است از اين هر دو راه؟
بينديش و برگير نيکو شمار
اگر سازوار است و خوش مر تو را
بت رود ساز و مى خوشگوار
وز اين حالها تو به کردار خواب
نگردى همى سرد زين روزگار
وز اين ايستادن به درگاه شاه
وز اين خواستن سوى دهدار بار
وز اين بند و بگشاى و بستان و ده
وز اين هان و هين و از اين گير و دار
وز اين در کشيدن به بينى خويش
ز بهر طمع اين و آن را مهار
گمانى مبر کاين ره مردم است
بر اين کار نيکو خرد برگمار
همى خويشتن شهره خواهى به شهر
که من چاکر شاهم و شهريار
شکار يکى گشتى از بهر آنک
مگر ديگرى را بگيرى شکار
بدان تا به من برنهى بار خويش
يکى ديگرت کرد سر زير بار
ستورى تو سوى من از بهر آنک
همى باز نشناسى از فخر عار
تو را ننگ بايد همى داشتن
بخيره همى چون کنى افتخار؟
ستور از کسى به که بر مردمى
بعمدا ستورى کند اختيار
ز مردم درختى نه اى بارور
بلندى و بى بر چو بيد و چنار
اگر ميوه دارى نشد هيچ بيد
به دانش تو بارى بشو ميوه دار
دريغ اين قد و قامت مردمى
بدين راستى بر تو، اى نابکار
اگر باز گردى ز راه ستور
شود بيد تو عود ناچار و چار
وگر همچنين خود بمانى چو ديو
دل از جهل پر دود و سر پرخمار
کسى برتو نتواند، از جهل،بست
يکى حرف دانش به سيصد نوار
تو را صورت مردمى داده اند
مکن خيره مر خويشتن را حمار
بکن جهد آن تا شوى مردمى
مکن با خداى جهان کارزار
تو را روى خوب است ليکن بسى است
به ديوار گرمابه ها بر نگار
به دانش تو صورت گر خويش باش
برون آى از اين ژرف چه مردوار
خرد ورز ازيرا سوى هوشمند
زجاهل بسى به بود موش و مار
چو مر خويشتن را بدانى به حق
در اين ژرف زندان نگيرى قرار
ز کردار بد باز گردى به عذر
چو هشيار مردان سوى کردگار
مر اين گوهر ايزدى را به علم
بشوئى ز زنگار عيب و عوار
ازيرا که آتش، چو شد زر پاک،
برو کرد نتواند از اصل کار
ز حجت شنو حجت اى منطقى
ز هر عيب صافى چو زر عيار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید