شماره ١٠١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى به هوا و مراد اين تن غدار
مانده به چنگال باز آز گرفتار
در غم آزت چو شير شد سر چون قير
وان دل چون تازه شير تو شده چون قار
آز تو را گل نمايد اى پسر از دور
ليک نباشد گلش مگر همه جز خار
آز، گر او را امين کني، بستاند
او نه به بسيار چى ز عمر تو بسيار
بار و بزه از تو بر خره کرده است
اى شده چوگانت پشت در بزه و بار
مر خر بد را به طمع کاه و جو آرد
زيرک خر بنده زير بار به خروار
خر سپس جو دويد و تو سپس نان
اکنون در زير بار مى رو خروار
خوار که کردت به پايگاه شه و مير
در طلب خواب و خور جز اين تن خوشخوار
تن که تو را خوار کرد چون که نگوئيش
«خوش مخوراد آن عدو که کرد مرا خوار»؟
چاکر خويشت که کرد جز گلوى تو؟
اينت والله بزرگ و زشت يکى عار!
گر تو بدانستيئى که فضل تو بر خر
چيست کجا مانديي، نژند و شکم خوار؟
فضل تو بر گاو و خر به عقل و سخن بود
عقل و سخن نيست جز که هديه جبار
عقل و سخن مر تو را به کار کى آيد
چون تو به مى مست کرده اى دل هشيار؟
کار خرد چيز نيست جز همه تدبير
کار سخن نيز نيست جز همه گفتار
کردى تدبير تو وليک همه بد
گفتى ليکن سرود يافه و بى کار
چون که خرد را دليل خويش نکردى
بر نرسيدى ز گشت گنبد دوار؟
هيچ نگفتى که: اين که کرد و چرا کرد
کار عظيم است چيست عاقبت کار
من چه به کارم خداى را که ببايست
کردن چندين هزار کار و بياوار
گرش نبودم به کار بيهدگى کرد
بيهدگى نايد از مهيمن قهار
واکنون تدبير چيست تام ببايد
بد، چو برون بايدم همى شد از اين دار
عقل ز بهر تفکر است در اين باب
بر تن و جان تو، اى پسر، سر و سالار
عقل تو ايدر ز بهر طاعت و علم است
پس تو چرائى بد و منافق و طرار؟
آتش دادت خداى تا نخورى خام
نه ز قبل سوختن بدو سر و دستار
چون به زمستان تو به آفتاب بخسپى
پس چه تو اى بى خرد چه آن خر بى کار
نيست خبر سرت را هنوز کنون باش
جو نسپرده است پاى تو خر با بار
چرخ همى بنددت به گشت زمان پاى
روزى از اينجا برون کشدت چو کفتار
عمر تو را چون به موش خويش جهان خورد
خواهى تو عمر باش و خواهى عمار
تنت چو تار است و جانت پود و تو جامه
جامه نماند چو پود دور شد از تار
چندين در معصيت مدو به چپ و راست
چون شتر بى مهار و اسپ بى افسار
ياد نيايد ز طاعتت نه ز توبه
اکنون که ت تن ضعيف نيست و نه بيمار
راست که افتادى و زخواب و زخور ماند
آنگه زارى کنى و خواهش و زنهار
بى گنهى تات کار پيش نيايد
وانگه که ت تب گلو گرفت گنه کار
چونت بخواهند باز عاريتى جان
از دلت آنگه دهى به معصيت اقرار
تو بسگالى که نيز باز نگردى
سوى بلا گرت عافيت دهد اين بار
وانگه چون به شدي، زمنظر توبه
باز درافتى به چاه جهل نگونسار
عذر طرازى که «مير توبه م بشکست »
نيست دروغ تو را خداى خريدار
راست نگردد دروغ و زرق به چاره
معصيتت را بدين دروغ مياچار
مير گرت يک قدح شراب فرو ريخت
چون که تو از دين برون شدى ز بن و بار؟
مير چه گوئى که بر تو بر در مزگت،
اى شده گم ره، به دوخته است به مسمار؟
چون که بدان يک قدح که داد تو را مير
با تو نه دين و نه قول ماند و نه کردار؟
بلکه تو را دل به سوى عصيان مانده است
چون سوى طباخ چشم مردم ناهار
نيک نبودى تو خود، کنون چه حديث است
کز حشم و مير زور يافتى و يار؟
اى به شب تار تازنان به چپ و راست
برزنى آخر سر عزيز به ديوار
روزى پيش آيدت به آخر کان روز
دست نگيرد تو را نه مير و نه بندار
گر تو نگهدار دين و طاعتى امروز
ايزد باشد تو را به حشر نگه دار
امروز آزار کس مجوى که فردا
هم ز تو بى شک به جان تو رسد آزار
آنچه نخواهى که من به پيش تو آرم
پيش من از قول و فعل خويش چنان مار
جان مرا گر سوى تو جانت عزيز است
سوى من، اى هوشيار، خوار مپندار
چون ندهى داد و داد خويش بخواهى
نيست جزين هيچ اصل و مايه پيکار
داد تو داده است کردگار، تو را نيز
داد ز طاعت به داد بايد ناچار
ور ندهى داد کردگار به طاعت
بر تو کسى نيست جز که هم تو ستمگار
هديه نيابى ز کس تو جز که زحجت
حکمت چون در و پند سخته به معيار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید