شماره ٩٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى چنبر گردنده بدين گوى مدور
چون سرو سهى قد مرا کرد چو چنبر
وز موى و رخم تيرگى و نور برون تاخت
تا زنده شب تيره پس روز منور
هر وعده و هر قول که کرد اين فلک و گفت
آن وعده خلاف آمد و آن قول مزور
من قول جهان را به ره چشم شنودم
نشگفت که بسيار بود قول مبصر
قولى به قلم گويد گويا به کتابت
قولى به زفان گويد مشروح و مفسر
مر قول زبان را به ره گوش تو بشنو
مر قول قلم را ز ره چشم تو بنگر
گر قول مزور سخنى باشد کان را
گوينده دگرگونه کند ساعت ديگر
پس هر دو، شب و روز، دو گفتار دروغند
کاين دهر همى گويد هموار و مستر
وز حق جز از حق نزاده است و نزايد
وين قاعده زى عقل درست است و مقرر
پس هرچه همى زير شب و روز بزايند
فرزند دروغند و مزور همه يکسر
زين است تراکيب نبات و حيوان پاک
بى حاصل همچون پدر خويش و چو مادر
ترکيب تو سفلى و کثيف است وليکن
صورت گر علوى و لطيف است بدو در
صورت گر جوهر هم جوهر بود ايراک
صورت نپذيرد ز عرض هرگز جوهر
يک جوهر ترکيب دهنده است و مصور
يک جوهر ترکيب پذير است و مصور
زنده نشد اين سفلى الا که به صورت
پس صورت جان است در اين جسم محضر
ور عاريتى بود بر اين سفلى صورت
ذاتى بود آن گوهر عالى را پيکر
وان گوهر کو زنده به ذات است نميرد
پس جان تو هرگز نمرد، جان برادر
ور جسم تو از نفس بدن صنعت محکم
ماننده قصرى شده پرنور و معنبر
بى بهره چرا مانده است اين جان تو زين تن
بى دانش و تمييز همانند يکى خر؟
دانى که چو فر تن تو صورت جسمى است
جز صورت علمى نبود جان تو را فر
بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد
از نعمت بى مر در اين حصن مدور
وانگاه در اين حصن تو را حجر گکى داد
آراسته و ساخته به اندازه و در خور
بگشاده در اين حجره تورا پنج در خوب
بنشسته تو چون شاه درو بر سر منظر
هر گه که تو را بايد در حجر گک خويش
يک نعمت از اين حصن درون خوان ز يکى در
فرمان بر و بنده است تو را حجر گک تو
خواهى سوى بحرش برو خواهى به سوى بر
اين پنج در حجره، سه تن راست، دو جان را
تا هردو گهر داد بيابند ز داور
چندان که سوى تن تو سه در باز گشادى
بگشاى سوى جانت دو در منظر و مخبر
بشنو سخن ايزد بنگر سوى خطش
امروز که در حجره مقيمى و مجاور
بنگر که کجا مى روي، اى رفته چهل سال
زين کوى بدان دشت وزين جوى بدان جر
عمر تو نبينى که يکى راه دراز است
دنيات بدين سر بر و عقبيت بدان سر؟
آنى تو که يک ميل همى رفت نيارى
بى توشه و بى رهبرى از شهر به کردر
کوتوشه و کورهبرت، اى رفته چهل سال
چون آب سوى جوى ز بالا سوى محشر؟
بنگر که همى برى راهى که درو نيست
آسايش را روى نه در خواب و نه در خور
بنگر که همى سخت شتابى سوى جائى
کان يابى آنجاى که برگيرى از ايدر
هر چيز که بايدت در اين راه بيابى
هر چند روان است درو لشکر بى مر
زنهار که طرار در اين راه فراخ است
چون دنبه به گفتار و، به کردار چو نشتر
پرهيز که صيادى ناگاه نگيردت
کو دام نهد محبر بر ملوح و دفتر
اين گويد «بر راه منم از پس من رو»
وان گويد «طباخ منم توشه ز من خر»
شايد که بگريند بر آن دين که بدو در
فرند نبى را بکشد از قبل زر
شايد که بگريند بر آن دين که فقيهانش
آنند که دارند کتاب حيل از بر
گر فقه بود حيلت و، محتال فقيه است
جالوت سزد حاکم و هاروت پيمبر
ور يار رسول است کشنده ى پسر او
پس هيچ مرو را نه عدو بود و نه کافر
بنديش از اين امت بدبخت که يکسر
گشتند همه کور ز شومى ى گنه و، کر
جز کر نشود پيش سخن گوى غنوده
جز کور کند پيش خر و، شير موخر؟
بودند همه گنگ و على گنج سخن بود
بودند همه چون خر و او بود غضنفر
آن کس که مرو را به يکى جاهل بفروخت
بخريد و ندانست مغيلان زصنوبر
ديوانه بود آنکه کله دارد در پاى
وز بيهشى خويش نهد موزه به سر بر
بودند همه موزه و نعلين، على بود
بر تارک سادات جهان يکسره افسر
ميمون شجرى بود پر از شاخ شجاعت
بيخش به زمين شاخش بر گنبد اخضر
برگش همه خيرات و ثمارش همه حکمت
زان برگ همى بوى و از آن يار همى خور
او بود درختى که همى بيعت کردند
زيرش گه پيغمبر با خالق اکبر
و امروز ازو شاخى پربار به جاى است
با حکمت لقمانى و با ملکت قيصر
بل فخر کند قيصر اگر چاکر او را
فرمان بر و دربان بود و چاکر چاکر
زير قلم حجت او حکمت ادريس
خاک قدم استر او تاج سکندر
در حضرت از آن خوى خوش و طلعت پر نور
افلاک منور شد و آفاق معطر
از لشکر زنگيس رخ روز مقير
وز لشکر روميش شب تيره مقمر
ميراث رسيده است بدو عالم و مردم
از جد شريف و پدرش احمد و حيدر
شمشير و سخن معجز اويند جهان را
وين بود مر اسلامش را معجز و مفخر
بنده ى سخن اويند احرار خود امروز
فرداش ببند آيند اوباش به خنجر
او را طلب و بر ره او رو که نشسته است
جد و پدرش بر سر حوض و لب کوثر
وز حجت او جوى به رفق، اى متحير،
داروى دل گمره و افسون محير
وز من بشنو نيک که من همچو تو بودم
اندر ره دين عاجز و بى توشه و رهبر
بسيار گشادند به پيشم در دعوى
دعوى ها چون کوه و معانيش کم از ذر
بى برهان دعوى به سوى مرد خردمند
ماننده مرغى است که او را نبود پر
با بانگ يکى باشد بى معنى گفتار
بى بوى يکى باشد خاکستر و عنبر
تقليد نپذرفتم و بر «اخبرنا» هيچ
نگشاد دلم گوش و نه دستم سر محبر
رفتم به در آنکه بديل است جهان را
از احمد و از حيدر و شبير و ز شبر
آن کس که زمينى بجز از درگه عاليش
امروز به جمع حکما نيست مشجر
قبله ى علما يکسر مستنصر بالله
فخر بشر و حاصل اين چرخ مدور
وز جهل بناليدم در مجلس علمش
عدلش برهانيدم از اين ديو ستمگر
بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم
بنمود يکى حجت معروف و مشهر
وانگاه مرا بنمود اين خط الهى
مسطور بر اين جوهر و مجموع و مکسر
تا راه بديد اين دل گمراه و به جودش
بر گنبد کيوان شد از اين چاه مقعر
بنمود مرا راه علوم قدما پاک
وانگاه از آن برتر بنمودم و بهتر
بر خاطرم امروز همى گشت نيارد
گر فکرت سقراط بود پر کبوتر
اقوال مرا گر نبود باورت، اين قول
اندر کتبم يک يک بنگر تو و بشمر
تا هيچ کسى ديدى کايات قران را
جز من به خط ايزد بنمود مسطر
در نفس من اين علم عطائى است الهى
معروف چو روز است، نه مجهول و نه منکر
آزاد شد از بندگى آز مرا جان
آزاد شو از آز و بزى شاد و توانگر
بنديش که مردم همه بنده به چه روى است
تا مولا بشناسى و آزاد و مدبر
دين گير که از بى دينى بنده شده ستند
پيش تو زاطراف جهان اسود و احمر
گر دين حقيقت بپذيرى شوى آزاد
زان پس نبوى نيز سيه روى و بداختر
مولاى خداوند جهان باشى و چون من
زان پس نشوى نيز بدين در نه بدان در
ورنى سپس ديو همى گرد و همى باش
بنده ى مى و طنبور و نديم لب ساغر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید