شماره ٧٤

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
صبا باز با گل چه بازار دارد؟
که هموارش از خواب بيدار دارد
به رويش همى بر دمد مشک سارا
مگر راه بر طبل عطار دارد
همى راز گويند تا روز هر شب
ازيرا به بهمن گل آزار دارد
چو بيمارگون شد ز نم چشم نرگس
مر او را همى لاله تيمار دارد
سحر گه نگه کن که بر دست سيمين
به زر اندرون در شهوار دارد
نه غواص گوهر نه عطار عنبر
به نزديک نرگس چه مقدار دارد؟
بنالد همى پيش گلزار بلبل
که از زاغ آزار بسيار دارد
زره پوش گشتند مردان بستان
مگر باغ با زاغ پيکار دارد
کنون تيرگلبن عقيق و زمرد
از اين کينه بر پر و سوفار دارد
بيابد کنون داد بلبل که بستان
همه خيل نيسان و ايار دارد
عروس بهارى کنون از بنفشه
گشن جعد وز لاله رخسار دارد
بيا تا ببينى شگفتى عروسى
که زلفين و عارض به خروار دارد
نگويم که طاووس نر است گلبن
که گلبن همى زين سخن عار دارد
نه طاووس نر از وشى پر دارد
نه از سرخ ياقوت منقار دارد
نه در پر و منقار رنگين سرشته
چو گل مشک خر خيز و تاتار دارد
چه گوئى جهان اين همه زيب و زينت
کنون بر همان خاک و کهسار دارد؟
چه گوئى که پوشيده اين جامه ها را
همان گنده پير چو کفتار دارد؟
به سر پر درخت گل از برف و برگش
گهى معجر و گاه دستار دارد
يکى جادوست اين که او را نبيند
جز آن کز چنين کار تيمار دارد
نگه کن شگفتى به مستان بستان
که هر يک چه بازار و کاچار دارد
نهاده به سر بر سمن تاج و، نرگس
به دست اندرون در و دينار دارد
سوى خويش خواند همى بى هشان را
همه سيرت و خوى طرار دارد
بدانى که مست است هر رستنى اى
نبينى که چون سر نگونسار دارد؟
نگردد به گفتار مستانه غره
کسى کو دل و جان هشيار دارد
بر آتش زنش، اى خردمند، زيرا
که هشيار مر مست را خوار دارد
نگه کن که با هر کس اين پير جادو
دگرگونه گفتار و کردار دارد
مکن دست پيشش اگر عهد گيرد
ازيرا که در آستى مار دارد
شدت پارو پيرارو، امسالت اينک
روش بر ره پار و پيرار دارد
درخت جهان را مجنبان ازيرا
درخت جهان رنج و غم بار دارد
مده در بهاى جهان عمر کوته
که جز تو جهان پر خريدار دارد
به زنهار گيتى مده دل نه رازت
که گيتى نه راز و نه زنهار دارد
يکى منزل است اين که هرک اندرو شد
برون آمدن سخت دشوار دارد
يکى ميزبان است کو ميهمان را
دهان و شکم خشک و ناهار دارد
بدان ميهمان ده مر اين ميزبان را
که او قصد اين ديو غدار دارد
به يک سو شو از راه و بنگر به عبرت
که با اين گروه او چه بازار دارد
پر از خنده روى و لب و، دل ز کينه
برايشان پر از خشم و زنگار دارد
تو را گر بدين دست بر منبر آرد
بدان دست ديگر درون دار دارد
چو راهت گشاده کند زى مرادى
چنان دان که در پيش ديوار دارد
مرا پرس از مکر او کاستينم
ز مکرش به خون دل آهار دارد
هميشه در راحت اين ديو بدخو
برآزاد مردان به مسمار دارد
جفا و ستم را غنيمت شمارد
وفا و کرم را به بيگار دارد
خردمند با اهل دنيا به رغبت
نه صحبت نه کار و بياوار دارد
وليکن همى با سفيه آشنائى
به ناکام و ناچار هنجار دارد
که خواهد که ش آن بد کنش درست باشد؟
که جويد که از بى خرد يار دارد؟
بدو ده رفيقان او را ازيرا
سبکسار قصد سبکسار دارد
جز آن نيست بيدار کو دست و دل را
از اين ديو کوتاه و بيدار دارد
مر اين بى وفا را ببيند حقيقت
کرا چشم دل نور دين دار دارد
جهان پيشه کارى است اى مرد دانا
که بر سر يکى نام بردار دارد
حقيقت ببيند دگر سال خود را
چو چشم و دل خويش زى پار دارد
نشايد نکوهش مرو را که يزدان
در اين کار بسيار اسرار دارد
زدانا بس است آن نکوهش مرو را
که او را نه دانا نه سالار دارد
يکى بوستان است عالم که يزدان
ز مردم درو کشت و اشجار دارد
از اينجا همى خيزدش غله ليکن
بدان عالم ديگر انبار دارد
همه برزگاران اويند يکسر
مسلمان و، ترسا که زنار دارد
يکى را زمين سنان است و شوره
يکى کشت و پاليز و شد کار دارد
يکى چون درختى بهى چفده از بر
يکى گردنى چون سپيدار دارد
يکى تخم خورده است وز بى فلاحى
همى گاو همواره بى کار دارد
يکى تخم کرده است وز کار گاوش
تن کار کن لاغر و زار دارد
مراين هردو را هيچ دهقان عادل
چه گوئى که يکسان و هموار دارد؟
يکى روزنامه است مر کارها را
که آن را جهان دار دادار دارد
بياموز و آنگه بکن کار دنيى
که کار اى پسر دانش و کار دارد
جز آن را مدان رسته از بند آتش
که کردار در خورد گفتار دارد
نصيحت پذيرد ز گفتار حجت
کسى کو دل و خوى احرار دارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید