شماره ٦٩

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
چند گردى گردم اى خيمه ى بلند؟
چند تازى روز و شب همچون نوند؟
از پس خويشم کشيدى بر اميد
ساليان پنجاه و يا پنجاه و اند
مکر و ترفندت کنون از حد گذشت
شرم دار اکنون، از اين ترفند چند؟
مادر بسيار فرزندى وليک
خوار داريشان، هميشه کندمند
جز تو که شنيده است هرگز مادرى
کو به فرزندان نخواهد جز گزند؟
کاه دارى ياخته بر روى آب
زهر دارى ساخته در زير قند
از زمان و مکر او ايمن مباش
بس کن از کردار بد بپذير پند
کز بدى ها خود بپيچد بد کنش
اين نبشته ستند در استا و زند
چند ناگاهان به چاه اندر فتاد
آنکه او مر ديگرى را چاه کند
بس بلندى تو وليکن درد و رنج
چون بيفتد بيشتر بيند بلند
گر نکرده ستم گناهى پيش ازين
چون فگندندم در اين زندان و بند
نيک بنگر تا چگونه کردگار
برمن از من سخت بندى برفگند
از من آمد بند برمن همچنانک
پاى بند گوسفند از گوسپند
زير بار تن بماندم شست سال
چون نباشم زير بار اندر نژند؟
بار اين بند گران تا کى کشد
اين خرد پيشه روان ارجمند؟
چون به حقم سوى دانا نال نال
گر نباشد شايد از من خند خند
اى خرد پيشه حذردار از جهان
گر بهوشى پند حجت کار بند
اين يکى ديو است بى تمييز و هوش
خير کى بيند ز بى هش هوشمند؟
تازيان بيندش دايم هوشيار
گاه بر شبديز و گاهى بر سمند
هر که را ز آسيب او آفت رسد
باز ره ناردش تعويذ و سپند
گر بخواهى بستن اين بيهوش را
از خرد کن قيد، وز دانش کمند
دانه اندر دام مى دانى که چيست
نرم و سخت و خوب و زشت و بو و گند؟
راه مند بدکنش هرگز مرو
تا نگردى دردمند و آهمند
بر کسى مپسند کز تو آن رسد
که ت نيايد خويشتن را آن پسند
اى شده عمرت به باد از بهر آز،
بر اميد سوزنت گم شد کلند
مست کردت آز دنيا لاجرم
چون شدى هشيار ماندى مستمند
با تو فردا چه بماند جز دريغ
چون بردميراث خوار اين زند و پند؟
چشم دلت از خواب غفلت باز کن
رنگ جهل از دل به دانش باز رند
چون زده ستى خود تبر بر پاى خويش
خود پزشک خويش باش اى دردمند
برهمندى را به دل در جاى کن
سود کى داردت شخص برهمند
بر در طاعت ببايدت ايستاد
گر همى ز ايزد بترسى چون پلند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید